مهدي آريان: آذر 1392 Archives

مدتی بود سوالی توی ذهنم صدا می‌کرد که: آیا واقعا خدایی هست؟ هر از چندگاهی این سوال به سراغم می‌آمد و زود به جوابش می‌رسیدم که: حتما هست.
این‌بار اما این سوال، جدی‌تر و سمج‌تر از قبل بود. تمام قوانین و نظریه‌ها که هیچ‌وقت بهشان علاقه‌ای نداشته‌ام، دور سرم می‌چرخیدند و هر کدام من را به طرفی می‌کشاند و همین که می‌خواست پیروز شود، ناگهان یک نظریه، قانون، برهان یا هر کوفت دیگری سر و کله‌اش پیدا می‌شد و قوی‌تر از رغیبش، من را می‌کشید طرف خودش.
یک لنگ در هوا مانده بودم در دنیایی که معلوم نیست انتها دارد یا نه و اگر ندارد و بی‌انتهاست، دقیقا یعنی چه و اگر انتها دارد و مثلا آخرش یک دیوار است، پس بعد از آن دیوار چیست و اصلا ما در این دنیا چه‌کاره‌ایم و اینجا کجاست و خدا کیست و...
سوالی که هربار اگر خیلی زور می‌زد و تقلا می‌کرد و در اوج پافشاری‌اش، در نهایت موفق می‌شد یک ساعت این خرده عقلم را درگیر کند و بعد کوله‌بارش را جمع می‌کرد و راهش را می‌گرفت و می‌رفت. اما این بار چندین هفته بود که مدام با من بود تا اینکه شبی با کسی که همیشه شک داشت و احتمال به یقینش، جوابی غیر از جواب من بود هم صحبت شدم.
همیشه در این مواقع، شدیدا به چالش می‌کشیدمش و هرچند نمی‌توانستم قانعش کنم، اما او هم نمی‌توانست قانعم کند. تا اینکه آن شب... شب که نه، ساعت ۴ و ۸ دقیقه بامداد برای اولین بار به این نتیجه رسیدم: «شاید نتوانیم بگوییم خدایی وجود ندارد، اما نمی‌توانیم بگوییم خدایی هم هست!» و رفتم و خوابیدم. اولین شبی که کافر خوابیدم.
صبح که از خواب بیدار شدم، طبق عادت یک نگاهی به آینه انداختم. خودم را دیدم. چشمانم را دیدم. پلک زدم و خدا را دیدم.

پی‌نوشت: اگر فکر می‌کنید چون تا ۴ صبح بیدار بودم حتما تا لنگ ظهر خوابیدم باید بگم سخت در اشتباهید. فوقش ساعت ۹ بیدار شدم.
| نظرات 3 |
مهدي آريان هستم. اهل ري. مثلا روزنامه‌نگار شايد هم گرافيست. قرار است در اين وبلاگ مطالب طنز نوشته شود. حالا اگر ديديد گاهي جانم به لب رسيد و چرندي تحويل دادم - كه زياد هم از اين اتفاقات برايم مي‌افتد و معمولاهم چرند مي‌نويسم - اگر خوشتان نيامد، تقاضا دارم فحشم ندهيد و ادبيات شفاهي نثارم نكنيد. خب... مي‌توانيد درعوض، روي آن ضـربـدر - همان ضـربدر بالا، سمت راست را مي‌گويم - كـليك كنيـد و خــلاص!