پشت پنجره نشستهام
پشت پنجره نشستهام و به نمای بیرون نگاه میکنم: ساختمانهای قد و نیم قد، دیوارهای سنگی و یک نمایی که هنوز آجری مانده و تنها امید باقیمانده از گذشته است. کلی دودکش کج و کوله و البته آنتنها، کولرها و دورتر از همه ساختمانی بلند که بیهیچ عذرخواهی پشتش را به من کرده. و اگر دقت کنم چند درخت که با تلاش بیفایده سعی دارند رخنمایی کنند.
پشت پنجره نشستهام و به نمای بیرون نگاه میکنم: ستارههای دور و نزدیک. بعضی آبی و بعضی سرخ. بعضی جوان و بعضی پیر که معلوم نیست هنوز زندهاند یا نه! میگردم و ماه را پیدا میکنم. امشب سمت غرب رفته. شکل داس است. یاد شعر «ه.الف.سایه» میافتم « تشنهی خون زمین است فلک، وین مه نو / کهنه داسیست که بس کشته درود ای ساقی».
پشت پنجره نشستهام و به نمای بیرون نگاه میکنم: هفت سالم است و دارم از درختی - که الان فقط جایش روی زمین مانده – بالا میروم. مسلم سر کوچه ایستاده و کشیک میدهد تا اگر کسی آمد زود خبرم کند. حالا حسابی رفتهام بالا. از همیشه بالاتر. مسلم سوت میزند که یعنی کسی آمد. فرصت پایین آمدن نیست. خودم را پشت شاخ و برگها مخفی میکنم. حسن آقا وارد کوچه میشود و به مسلم تشر میزند که سلامت کو؟ چرا سر ظهر سوت میزنی؟ و از کوچه رد میشود. از بالا که نگاهش میکنم، میبینم حسن آقا بالای سرش مو ندارد.
پشت پنجره نشستهام و به نمای بیرون نگاه میکنم: داربستی، تنها ساختمان آجری را در آغوش گرفته. حتما این ساختمان تا کمر سنگ شده. ولی هنوز سنگ به بالا نرسیده و من مدل نما را نمیدانم. زمانی غدیر پسر شر این خانه بود که سالهاست از اینجا رفته.
دلم میگیرد. پنجره را میبندم. چای را - که حالا سرد شده - یک ضرب بالا میروم. شروع به تایپ میکنم: پشت پنجره نشستهام و به نمای بیرون نگاه میکنم...
پینوشت:
یادمان باشد اگر باتری ساعت را برداریم، خودمان را گول زده ایم. چون زمین، بیرحمانه می چرخد!
پشت پنجره نشستهام و به نمای بیرون نگاه میکنم: ستارههای دور و نزدیک. بعضی آبی و بعضی سرخ. بعضی جوان و بعضی پیر که معلوم نیست هنوز زندهاند یا نه! میگردم و ماه را پیدا میکنم. امشب سمت غرب رفته. شکل داس است. یاد شعر «ه.الف.سایه» میافتم « تشنهی خون زمین است فلک، وین مه نو / کهنه داسیست که بس کشته درود ای ساقی».
پشت پنجره نشستهام و به نمای بیرون نگاه میکنم: هفت سالم است و دارم از درختی - که الان فقط جایش روی زمین مانده – بالا میروم. مسلم سر کوچه ایستاده و کشیک میدهد تا اگر کسی آمد زود خبرم کند. حالا حسابی رفتهام بالا. از همیشه بالاتر. مسلم سوت میزند که یعنی کسی آمد. فرصت پایین آمدن نیست. خودم را پشت شاخ و برگها مخفی میکنم. حسن آقا وارد کوچه میشود و به مسلم تشر میزند که سلامت کو؟ چرا سر ظهر سوت میزنی؟ و از کوچه رد میشود. از بالا که نگاهش میکنم، میبینم حسن آقا بالای سرش مو ندارد.
پشت پنجره نشستهام و به نمای بیرون نگاه میکنم: داربستی، تنها ساختمان آجری را در آغوش گرفته. حتما این ساختمان تا کمر سنگ شده. ولی هنوز سنگ به بالا نرسیده و من مدل نما را نمیدانم. زمانی غدیر پسر شر این خانه بود که سالهاست از اینجا رفته.
دلم میگیرد. پنجره را میبندم. چای را - که حالا سرد شده - یک ضرب بالا میروم. شروع به تایپ میکنم: پشت پنجره نشستهام و به نمای بیرون نگاه میکنم...
پینوشت:
یادمان باشد اگر باتری ساعت را برداریم، خودمان را گول زده ایم. چون زمین، بیرحمانه می چرخد!
19 نظر
پيغام خود را بگذاريد
مهدي
آريان هستم. اهل ري. مثلا روزنامهنگار شايد هم گرافيست. قرار است در اين
وبلاگ مطالب طنز نوشته شود. حالا اگر ديديد گاهي جانم به لب رسيد و چرندي
تحويل دادم - كه زياد هم از اين اتفاقات برايم ميافتد و معمولاهم چرند
مينويسم - اگر خوشتان نيامد، تقاضا دارم فحشم ندهيد و ادبيات شفاهي نثارم نكنيد. خب... ميتوانيد درعوض، روي آن ضـربـدر - همان ضـربدر
بالا، سمت راست را ميگويم - كـليك كنيـد و خــلاص!
ساختمان بي صاحب به چه دردي مي خورد ؟ بايد خرابش كنند . اما اگر صاحبش نيايد چه ؟ تا ابد مي خواهد همينطوري بماند ؟ دست خودش كه نيست .
خودش كه نمي تواند يكهو خراب شود يا درست شود . خودش كه نمي تواند چراغهايش را روشن كند . تا صداي خنده بيايد . مردم تويش جشن بگيرند و عاشقها پرده هاي ضخيم به پنجره هايش بزنند .
خودش فقط مي تواند ذره ذره خراب شود ... زجركش شود ...
مثل من ، كه هر روزم ، مرثيه ي ديروز است .
ظهرای تابستون بچگی با خوندن مجله و کتاب می گذشت چه حس قشنگی بود غرق شدن داخل کتاب و هیجان برای اینکه بدونیم آخرش مش رمضان داستان چکار کرد مدت ها بود این حسو تجربه نکرده بودم اما با خوندن مطلبتون برام تداعی شد خیلی روون نوشته بودین اون قدر که جایی برای فکر کردن به محرکش نذاشتین.
پی نوشت:
پس خودمون رو فریب ندیم.
که آزمایش کنم هااااااا؟؟؟ ایشالا همهی شلوارات بهت تنگ شه. ایشالا دوباره برجسته شی...
مثل همیشه معرکه بود
و پی نوشتت که ... عبرت آموز
سلام خوبين؟ بنده حقير هنوز به اون درجه نرسيدم كه مثل شما مطالب زيبا از ذهنم تراوش كنه، وبه همين نكته بسنده ميكنم كه من يكي از طرفدارهاي وبلاگتون هستم واميدورام كه خداوند عمري سرشار از اميد بهتون بده تا ما رو از مطالب قشنگتون مستفيض كنيد.
.............
مهدی آریان در پاسخ به مریم: دقت کردین که هیچ نشونی خاصی ندادید تا من بتونم شما رو از بین همه مریم هایی که می شناسم تشخیص بدم؟ مثلا اسم فامیل.
اما خب، همونطور که خودتون می دونید، من حس ششم دارم و شما رو خوب می شناسم همکار سابق! راستی هنوز همون لیوانی رو دارید که وقتی توش آب جوش می ریزید رنگش عوض می شه؟
وضعیت شبکه چه طوره؟ تیتراتون هنوز خط می خوره؟ هنوز هم مطالبتون برداشته می شن برای صفحه یک؟
موفق باشی
اون قسمتی که بالای درخت بودید باحال بود. بالای سر بی مو ...
مرسی از حضور شما...............
چه خوب که هنوز جایی هستی که می توانی ردپای کودکی ات رو روی دیوارها و درخت هاش پیدا کنی. چه خوب که خودت رو زیاد از شهری به شهر دیگه، از خونه ای به خونه ی دیگه هول ندادی... چه خوب که مراقب ذهنت بودی.
چه با نظم و قشنگ به گذشته فلش بک زدی :-X
البته من باطري ساعت رو برمي دارم تا بدون تيك تيكش بخوابم!
خيلي عالي ما را در افكار و خاطراتت غرق كردي ...
بردن آدم به یه حس و حالی در جای خودش قابل تقدیره
درود
خواندم و یادم آمد که مدتهاست از پشت پنجره به بیرون نگاه نکرده ام...
نگاه می کنم شب است و یک عالمه قوطی کبریت روی هم ردیف شده اند ومن با خودم فکر می کنم می شود خانه ای ساخت که آنقدر طبقه داشته باشد که برود توی ابرها؟
هفت سالم هم که بود پشت پنجره که می نشستم به همین فکر می کردم.
اصلا من هروقت پشت پنجره می نشینم به همین فکر می کنم!
می شود؟!
درود
خيلي خيلي از وبلاگت خوشم اومد
اگه تونستي و دوست داشتي خوشحال ميشم بياي تو وبلاگم
اگه با تبادل لينك هم موافقي منوباarsamlove
لينك كن بعد خبر بده تا منم انجام وظيفه كنم
ازت ممنونم
بدرود
سلام به بازی وبلاگی دعوتین.
آقا شما به روز نمی کنی دلمان ترکید...
به روزم
سلام/متن جالبی بود
بااین وجودکه زیاداهل این چرندیات نیستم اماازنوشتتون خوشم اومدموفق باشید
چه قلم زیبایی دارین
انگاری شما را دیدم که پشت پنجره نشسته بودین و سالهای دور و نزدیک را می دیدین