Recently in روزانه Category
اگر روزی شخصی، مثلا خبرنگار یا مجری بیمزه و لوسی از من در
مورد احساسم نسبت به شمارههای منتشر شده مجله اینترنتی ولگرد بپرسد، همان جوابی را
میدهم که اغلب هنرمندان نسبت به آثارشان میدهند: هر شمارهای که منتشر
شده، مثل فرزندم است.
نه اینکه بگویم من هنرمندم نه. و نه اینکه بگویم علاقه من نسبت به شمارههای منتشر شده، مانند علاقه پدر یا مادر به فرزندش است. بلکه از این جهت این پاسخ را میدهم، چرا که با هربار منتشر شدن یک شماره از مجله ولگرد، دردی کشیدهام همچون درد زایمان!
بله! این حس من از این جهت است که مصائب انتشار هر شماره، طوری است که با هر بار انتشار، انگار هر شماره را یک بار زاییدهام!
این را از این بابت گفتم تا شاید توجیهی باشد برای تاخیر و غیبتمان. اما در هر صورت در این مدت غیبت و در آستانه دو رقمی شدن «شماره - فرزند» مان، تغییراتی در ساختار فنی ایجاد شد تا انشاءالله دیگر دچار تاخیر نشویم. به امید خداوند مهربان.
پینوشت: شماره ۱۰ مجله ولگرد را اینجا ببینید
نه اینکه بگویم من هنرمندم نه. و نه اینکه بگویم علاقه من نسبت به شمارههای منتشر شده، مانند علاقه پدر یا مادر به فرزندش است. بلکه از این جهت این پاسخ را میدهم، چرا که با هربار منتشر شدن یک شماره از مجله ولگرد، دردی کشیدهام همچون درد زایمان!
بله! این حس من از این جهت است که مصائب انتشار هر شماره، طوری است که با هر بار انتشار، انگار هر شماره را یک بار زاییدهام!
این را از این بابت گفتم تا شاید توجیهی باشد برای تاخیر و غیبتمان. اما در هر صورت در این مدت غیبت و در آستانه دو رقمی شدن «شماره - فرزند» مان، تغییراتی در ساختار فنی ایجاد شد تا انشاءالله دیگر دچار تاخیر نشویم. به امید خداوند مهربان.
پینوشت: شماره ۱۰ مجله ولگرد را اینجا ببینید
همه بچههای محل یک لقب داشتن که طبق رسم، بقیه بچهها براشون انتخاب کرده بودند. به جز من و چندتا از بچههای دیگه که هم سن و سال هم بودیم. خب چهارپنج سال بیشتر نداشتیم و هنوز برای پیدا شدن اسمی درخور زود بود.
البته من را به خاطر رنگ چشمهایم گاهی گربه صدا میکردند؛ ولی ظاهرا این اسم به دلشون ننشسته بود. تا اینکه یک آلاسکا فروش با یخچال چرخدارش توی محل پیدا شد. من هم موفق شدم یک پنجزاری از مادرم بگیرم تا برای خودم آلاسکا بخرم. ولی تا به خودم بجنبم، آلاسکا فروش دور شده بود. پس با تمام توان فریاد زدم: آلاگایی... آلاگایی... . همه خندیدند و از اون به بعد شدم مهدی آلاگایی.
البته من را به خاطر رنگ چشمهایم گاهی گربه صدا میکردند؛ ولی ظاهرا این اسم به دلشون ننشسته بود. تا اینکه یک آلاسکا فروش با یخچال چرخدارش توی محل پیدا شد. من هم موفق شدم یک پنجزاری از مادرم بگیرم تا برای خودم آلاسکا بخرم. ولی تا به خودم بجنبم، آلاسکا فروش دور شده بود. پس با تمام توان فریاد زدم: آلاگایی... آلاگایی... . همه خندیدند و از اون به بعد شدم مهدی آلاگایی.
سرانجام با مدد دوستان، پیششماره مجله اینترنتی ولگرد منتشر شد. بدیهی است مشکلات و ایرادات خود را دارد.
هرچند کاری تجربیست و سود مادی (دست کم فعلا) ندارد، اما قصدمان حرفهای کارکردن است.
همینجا بهطور رسمی از علاقهمندان دعوت به همکاری میکنم.
پینوشتها:
۱- نظر، پیشنهاد، فحش و هر چیز دیگر را میتوانید به این ایمیل بفرستید:
۳- همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی/که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
هرچند کاری تجربیست و سود مادی (دست کم فعلا) ندارد، اما قصدمان حرفهای کارکردن است.
همینجا بهطور رسمی از علاقهمندان دعوت به همکاری میکنم.
پینوشتها:
۱- نظر، پیشنهاد، فحش و هر چیز دیگر را میتوانید به این ایمیل بفرستید:
mahdi.aryan@gmail.com
۲- نشانی مجله: www.welgard.ir۳- همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی/که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
سی سال گذشت و حالا خوب میدانم راهی برای برگشت نیست. مهم نیست که تلخ است یا سخت. مهم نیست که با چشم به هم زدنی گذشته است. مهم این است که حقیقت، همین تکرار ناپذیر بودن عمر است.
سی سال گذشت و حالا که به عقب نگاه میکنم، پر از فراز نشیب میبینم. فرصتهای از دست رفته، اشتباهاتی ریز و درشت که بعضیشان خاطره شدهاند و بعضیشان تجربه. و البته گاهی موفقیتها و پیروزیهای ریز و درشت. «آیا از میان آن همه اتفاق، من از سر اتفاق زندهام هنوز؟»*
سی سال گذشت و حالا با ارزشترین داراییام، آدمهایی هستند که صداقتشان برایم ثابت شده. کسانی که با خندههایم شاد هستند و با غمهایم شریک.
سی سال گذشت و حالا - که نمیدانم چهقدر دیر است - قدر فرصتها را خوب درک کردهام. خلاصه هرچه که هست، همین است و هرچه که مانده، امید آینده است.
پینوشت:
بیپرده بگویمت، چیزی نماندهاست، من چهل ساله خواهم شد، فردا را به فال نیک خواهم گرفت.
* شعر بالا و جمله ستاره دار داخل متن از سید علی صالحی است.
سی سال گذشت و حالا که به عقب نگاه میکنم، پر از فراز نشیب میبینم. فرصتهای از دست رفته، اشتباهاتی ریز و درشت که بعضیشان خاطره شدهاند و بعضیشان تجربه. و البته گاهی موفقیتها و پیروزیهای ریز و درشت. «آیا از میان آن همه اتفاق، من از سر اتفاق زندهام هنوز؟»*
سی سال گذشت و حالا با ارزشترین داراییام، آدمهایی هستند که صداقتشان برایم ثابت شده. کسانی که با خندههایم شاد هستند و با غمهایم شریک.
سی سال گذشت و حالا - که نمیدانم چهقدر دیر است - قدر فرصتها را خوب درک کردهام. خلاصه هرچه که هست، همین است و هرچه که مانده، امید آینده است.
پینوشت:
بیپرده بگویمت، چیزی نماندهاست، من چهل ساله خواهم شد، فردا را به فال نیک خواهم گرفت.
* شعر بالا و جمله ستاره دار داخل متن از سید علی صالحی است.
۱
دوربین به دست که توی خیابان بروی، جور
دیگری نگاهت میکنند. دوربین را به طرفشان بگیری، طوری احساس خطر میکنند
که گویی اسلحه را سمتشان نشانه گرفتی.ترافیک، موضوعی است که در طول این ترم باید ازش عکس بگیرم. اینبار رفتم سراغ چراغ قرمز.
۲
چراغ
که قرمز میشد، پسرک فال فروش از یک طرف، دختر گل فروش از طرف دیگر و من
با دورین از طرفی دیگر لای ماشینها به دنبال روزی می گشتیم. آنها شریک و همکار بودند. من را مزاحم خودشان میدیدند.
+ هو... چرا از ما عکس میندازی؟
- از شما عکس نمیندازم که. از ماشینا عکس میندازم.
+ کو؟ ببینم عکساتو...
- بیا...
+ اینکه منم!
- اِ... تو هم که افتادی!
+ پاکش کن.
- بیا (الکی منویی میاورم و کنسل می کنم و میزنم عکس بعدی) پاک کردم.
+ دیگه از ما عکس نندازیها...
- خب چی کار کنم تو میایی وسط عکس من؟
+ برو اون یکی خیابون.
- شما برید اون یکی خیابون.
+ این خیابون مال ماست(!) تو باید بری.
۳
از روابط عمومی که موقع عکاسی مستند اجتماعی نیاز هست استفاده میکنم و چند عکس دیگر میاندازم و میروم چهار راه بعدی. چند عکس که انداختم صدایی از پشتسر شنیدم.
+ اوهـــــوی. میزنم دوربینت رو میشکونمها...
مردی با جثهای بزرگ و صورتی پر از ریش است که گل میفروشد. حتما وقتی عکسش را توی دوربین ببیند، حقهی «منوبازی» عملی نخواهد شد. نه من حوصله بهکار بردن حقه روابط عمومی را دارم، و نه او حوصله سوژه شدن زندگیش را دارد. هر دو به اندازه کافی خستهایم و من به اندازه کافی فریم مناسب دارم. پس سرم را میاندازم پایین و میروم... تف!
پینوشتها:
۱- انگار هیچکس از چیزی که هست راضی نیست و نمیخواهد ثبت شود. نه فقیر دوست دارد از او عکس گرفته شود. نه ثروتمند. از نگاهشان پیداست. چشمها بر خلاف زبانها دروغ نمیگویند.
۲- استاد میگوید در جهان سوم، معمولا کسی دوست ندارد ازش عکس گرفته شود.
۱
نه خانه تکانی، نه خرید عید، نه سفره هفت سین، و خلاصه نه هیچیک از رسمهای سال نو. تنها منم و این کامپیوتر و میز و به همریختگیاش. امسال را به همین راحتی و به تنهایی شروع کردم. به سادگی برگ زدن یک روز عادی در تقویم.۲
دور و برت که خلوت باشد، فرصت میکنی تا گاهی سرت را بلند کنی و به آسمان نگاه کنی. امشب ماه تقریبا کامل است. اعتراف میکنم: من گاهی به آسمان نگاه میکنم.۳
انگاراین سالها که میگذرد،
چندان که لازم است،
دیوانه نیستم!
- قیصر امین پور -
پینوشت: سال نو مبارک.
خودم را انداختم وسط جمعیت و فشار همشهریان عزیز من را برد داخل قطار مترو. شده بودم مثل تکهچوبی که روی امواج دریا به این سو و آنسو میرود. خوبی این شلوغیها، صمیمی شدن و یکیشدن مردم است.
توی آن گیر و دار، کف دستم خارش گرفتهبود و نمیتوانستم دستم را پیدا کنم. داد زدم: «دوستان یک کف دست راست اگر پیدا کردید بیزحمت بخارانیدش.» یکی گفت: «من پیدا کردم الان میخارانم.» یکی دیگر داد زد: «آهای! اولا این که میخارانی دست من است، دوما دست چپ است!»
مانده بودم چهکنم. گفتم بیزحمت دور و اطراف را ببینید یک کف دست راست پیدا نمیکنید؟ همهمهای افتاد توی قطار و آخر صدای جیغی آمد که: «خدا مرگم بده یک کف دست راست توی واگن خانمها پیدا شده.» گفتم برای اینکه معلوم شود برای من است یا نه، انگشت اشاره ام را دارم تکان میدهم. صدا گفت خودش است. زود فاصله شرعی لازم را با دستم گرفتند و یکی از خواهران با خودکار کف دستم را خاراندند.
خلاصه اینکه آنقدر همه چیز درهم شده بود که اساماس ها هم جابهجا میرفتند.
رسیدیم به یک ایستگاه و یکنفر برای سوار شدن، تقلا میکرد و فشار وارد میکرد که این کارش باعث باز ماندن در واگن شد. عاقبت چندنفر ادبیات شفاهی نثارش کردند و طرف بیخیال شد.
کمی بعد، راننده قطار با یک حرکت خلاقانه، ترمز ناقافلی گرفت و همه جابهجا شدند و فضایی برای تنفس باز شد. درست مثل موقعی که گونی سیبزمینی را تکان میدهی و جا باز میشود.
بالاخره با هر مشقتی بود به ایستگاه مقصد رسیدم و پیاده شدم. به سمت خانه که میرفتم، گفتم نکند شهروند جاهلی جیبمان را خالی کرده باشد. دست کردم توی جیبم و مخلفاتش را در آوردم. یک نامه عاشقانه، یک نخود تریاک و چندتا تراول تویش بود.
پینوشت: نامه را انداختم دور، تریاک را دادم به هوشنگ و تراولها را دادم به منزل جهت خرید عید.
توی آن گیر و دار، کف دستم خارش گرفتهبود و نمیتوانستم دستم را پیدا کنم. داد زدم: «دوستان یک کف دست راست اگر پیدا کردید بیزحمت بخارانیدش.» یکی گفت: «من پیدا کردم الان میخارانم.» یکی دیگر داد زد: «آهای! اولا این که میخارانی دست من است، دوما دست چپ است!»
مانده بودم چهکنم. گفتم بیزحمت دور و اطراف را ببینید یک کف دست راست پیدا نمیکنید؟ همهمهای افتاد توی قطار و آخر صدای جیغی آمد که: «خدا مرگم بده یک کف دست راست توی واگن خانمها پیدا شده.» گفتم برای اینکه معلوم شود برای من است یا نه، انگشت اشاره ام را دارم تکان میدهم. صدا گفت خودش است. زود فاصله شرعی لازم را با دستم گرفتند و یکی از خواهران با خودکار کف دستم را خاراندند.
خلاصه اینکه آنقدر همه چیز درهم شده بود که اساماس ها هم جابهجا میرفتند.
رسیدیم به یک ایستگاه و یکنفر برای سوار شدن، تقلا میکرد و فشار وارد میکرد که این کارش باعث باز ماندن در واگن شد. عاقبت چندنفر ادبیات شفاهی نثارش کردند و طرف بیخیال شد.
کمی بعد، راننده قطار با یک حرکت خلاقانه، ترمز ناقافلی گرفت و همه جابهجا شدند و فضایی برای تنفس باز شد. درست مثل موقعی که گونی سیبزمینی را تکان میدهی و جا باز میشود.
بالاخره با هر مشقتی بود به ایستگاه مقصد رسیدم و پیاده شدم. به سمت خانه که میرفتم، گفتم نکند شهروند جاهلی جیبمان را خالی کرده باشد. دست کردم توی جیبم و مخلفاتش را در آوردم. یک نامه عاشقانه، یک نخود تریاک و چندتا تراول تویش بود.
پینوشت: نامه را انداختم دور، تریاک را دادم به هوشنگ و تراولها را دادم به منزل جهت خرید عید.
یکی نیست بگه آخه مردک! مگه تو مترو جای باد بیرون دادنه؟ منظورم از اون بادهاییه که از پایین میاد. بدون صدا ولی با بو! اون هم تو واگنی که هم شلوغه و هم فنش خرابه. درسته با این کارت باعث می شی واگن خلوت بشه، اما فکر نکردی تو اون مدتی که قطار توی تونله تا موقعی که برسه به ایستگاه چند دقیقه طول می کشه؟
آخه لامصب! کی می تونه این همه مدت نفسش رو حبس کنه؟ مگه مردم قهرمان زیرآبی رفتن هستند که بتونن این همه نفسشون رو حبس کنند؟ خودت ندیدی چه قدر رنگ ملت کبود شده بود؟
از همه بدتر: بدون صدا انجام دادی و خودت رو معرفی نکردی و با این کارت باعث شدی همه اهالی اون حوالی، با چشم مظنون به همدیگه نگاه کنن. احتمالا هرکی هم یکی رو تو ذهن خودش خاطی فرض کرده.
آخه نامرد! تو که اینطوری هستی حد اقل کمتر لوبیا بخور... این همه شدید؟ این همه با دز بالا؟
حالا اگه یه موقعی، تو یک بعد از ظهر پاییزی که نسیم خنکی از روبرو میاد، یه نیگا به دور و برت کنی و ببینی خلوته و مطمئنی نسیم خنک پاییزی به شدتی هست که می تونه خیلی زود همه آثارش رو از بین ببره این کار رو می کردی یه چیزی... ولی آخه مردک! مگه تو مترو جای...
پی نوشت ها:
۱- فکر کنم کار همون یارو قد بلنده بود که کمی شوره هم از لای موهای چربش پیدا بود.
۲- خیلی دلم می خواست به اون مرد چاقه که یه جوری بهم نیگا می کرد بگم: به جون خودم من نبودم.
۳- مدتیه از پاییز گذشته و با اینکه گاهی هوا ابری میشه، اما از بارون خبری نیست. حالا که خدا ابر می فرسته ولی بارون نه، من هم وضو می گیرم ولی نماز نمی خونم!
آخه لامصب! کی می تونه این همه مدت نفسش رو حبس کنه؟ مگه مردم قهرمان زیرآبی رفتن هستند که بتونن این همه نفسشون رو حبس کنند؟ خودت ندیدی چه قدر رنگ ملت کبود شده بود؟
از همه بدتر: بدون صدا انجام دادی و خودت رو معرفی نکردی و با این کارت باعث شدی همه اهالی اون حوالی، با چشم مظنون به همدیگه نگاه کنن. احتمالا هرکی هم یکی رو تو ذهن خودش خاطی فرض کرده.
آخه نامرد! تو که اینطوری هستی حد اقل کمتر لوبیا بخور... این همه شدید؟ این همه با دز بالا؟
حالا اگه یه موقعی، تو یک بعد از ظهر پاییزی که نسیم خنکی از روبرو میاد، یه نیگا به دور و برت کنی و ببینی خلوته و مطمئنی نسیم خنک پاییزی به شدتی هست که می تونه خیلی زود همه آثارش رو از بین ببره این کار رو می کردی یه چیزی... ولی آخه مردک! مگه تو مترو جای...
پی نوشت ها:
۱- فکر کنم کار همون یارو قد بلنده بود که کمی شوره هم از لای موهای چربش پیدا بود.
۲- خیلی دلم می خواست به اون مرد چاقه که یه جوری بهم نیگا می کرد بگم: به جون خودم من نبودم.
۳- مدتیه از پاییز گذشته و با اینکه گاهی هوا ابری میشه، اما از بارون خبری نیست. حالا که خدا ابر می فرسته ولی بارون نه، من هم وضو می گیرم ولی نماز نمی خونم!
۱
مسافرین محترم! خط قرمز لبه سکو، حریم ایمنی شماست. لطفا از آن عبور ننمایید. متشکرم.مسافرین محترم! لطفا از خط قرمز لبه سکو عبور ننمایید. متشکرم.
مسافرین محترم! از خط قرمز لبه سکو عبور ننمایید.
آقای محترم بیا عقب وایسا.
هو... بیشعور!... بیا عقب.
۲
- آقا هل نده... هو....- من نیستم که... از عقب هل می دن....
- اهه... حیوون! می گم هل نده...
- حیوون باباته... یابو!
- درق
۳
خواهرا! برادرا! بابام مرده، صاحب خونمون معتاده، مادرم ایدز گرفته(!) دیگه نمی تونه کار کنه. باور کنید من گدا نیستم!پی نوشت: خدایا چرا من؟
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد
این خاطر حزین که در شعر بالا آمده، دلیل نبودن مان بود. اما جویای احوال شدن بی منت دوستان با مرام این روزگار بی مرام از طریق ایمیل و نظر در همین وبلاگ و sms و تماس تلفنی و پرسش حضوری و فکس و...، منتی شد بر گردنمان و خاطرمان را از mode حزن در آورد و روح مان را سرخوش نمود و دل مان را مشعشع و اشک شوق در چشمان مان حلقه زد. البته در این بین، اظهار الطافی نیز در قالب اخطارهایی رسید که گمان بردیم اگر مقاومت کنیم، سرانجامش به توجیه شدن های فیزیکی ختم خواهد شد و با جان مان بازی. و پرواضح است که نمی شود از جان گذشت چرا که جان شیرین خوش است.
ما هم که جنبه این همه لطف و خوبی را نداریم، تصمیم استوار گرفتیم تا از خوشحالی سرمان را محکم بکوبیم به دیوار. ولی دیدیم چیزی از دیوار به جا نمی ماند. پس رعایت حال همسایه دیوار به دیوارمان را کردیم و به همین سادگی از انجام تصمیم استوا مذکور گذشتیم و کلا بی خیال شدیم.
اما مسئله ای در این بین بود و آن این که (یا این آن که) سوژه پست مان چه باشد؟ دیدیم همین ماجراها مگر چه شان است؟ پس این شد آنچه خواندید.
پی نوشت ها:
۱- شعر تحریر شده، از دیوان حافظ شیرازی است. این را گفتم تا حق کپی رایت را رعایت کرده باشم.
۲- حالا درمورد این که جان ما هم مثل همان مور دانه کش خوش است یا نه، ما به فال نیک می گیریم و شیرین حسابش می کنیم. حالا این که شیرین حسابش کنیم هم آیا فال نیک است یانه، قضیه دیگری است اما ما می گوییم نیک است شما هم بگویید نیک است.
۳- اینکه داریم دوباره شرح غبیت مان را می دهیم، حالمان را از خودمان به هم زده. باشد که دیگر مثل بچه آدمی زاد باشیم و وبلاگ را در سر وقت به روز کنیم. آمین!
۴- راستی! پاییز شد.
این خاطر حزین که در شعر بالا آمده، دلیل نبودن مان بود. اما جویای احوال شدن بی منت دوستان با مرام این روزگار بی مرام از طریق ایمیل و نظر در همین وبلاگ و sms و تماس تلفنی و پرسش حضوری و فکس و...، منتی شد بر گردنمان و خاطرمان را از mode حزن در آورد و روح مان را سرخوش نمود و دل مان را مشعشع و اشک شوق در چشمان مان حلقه زد. البته در این بین، اظهار الطافی نیز در قالب اخطارهایی رسید که گمان بردیم اگر مقاومت کنیم، سرانجامش به توجیه شدن های فیزیکی ختم خواهد شد و با جان مان بازی. و پرواضح است که نمی شود از جان گذشت چرا که جان شیرین خوش است.
ما هم که جنبه این همه لطف و خوبی را نداریم، تصمیم استوار گرفتیم تا از خوشحالی سرمان را محکم بکوبیم به دیوار. ولی دیدیم چیزی از دیوار به جا نمی ماند. پس رعایت حال همسایه دیوار به دیوارمان را کردیم و به همین سادگی از انجام تصمیم استوا مذکور گذشتیم و کلا بی خیال شدیم.
اما مسئله ای در این بین بود و آن این که (یا این آن که) سوژه پست مان چه باشد؟ دیدیم همین ماجراها مگر چه شان است؟ پس این شد آنچه خواندید.
پی نوشت ها:
۱- شعر تحریر شده، از دیوان حافظ شیرازی است. این را گفتم تا حق کپی رایت را رعایت کرده باشم.
۲- حالا درمورد این که جان ما هم مثل همان مور دانه کش خوش است یا نه، ما به فال نیک می گیریم و شیرین حسابش می کنیم. حالا این که شیرین حسابش کنیم هم آیا فال نیک است یانه، قضیه دیگری است اما ما می گوییم نیک است شما هم بگویید نیک است.
۳- اینکه داریم دوباره شرح غبیت مان را می دهیم، حالمان را از خودمان به هم زده. باشد که دیگر مثل بچه آدمی زاد باشیم و وبلاگ را در سر وقت به روز کنیم. آمین!
۴- راستی! پاییز شد.
مهدي
آريان هستم. اهل ري. مثلا روزنامهنگار شايد هم گرافيست. قرار است در اين
وبلاگ مطالب طنز نوشته شود. حالا اگر ديديد گاهي جانم به لب رسيد و چرندي
تحويل دادم - كه زياد هم از اين اتفاقات برايم ميافتد و معمولاهم چرند
مينويسم - اگر خوشتان نيامد، تقاضا دارم فحشم ندهيد و ادبيات شفاهي نثارم نكنيد. خب... ميتوانيد درعوض، روي آن ضـربـدر - همان ضـربدر
بالا، سمت راست را ميگويم - كـليك كنيـد و خــلاص!