Recently in طنز Category
در خبرهای غیر رسمی آمده بود که در تاریخ ۱۶ خرداد ۹۱، شرکت پپسی قصد دارد با استفاده از تکنولوژی لیزر، تصویر آرم خود را در ساعت ۱۱:۳۰ و به مدت ۱۵ دقیقه روی کره ماه بیاندازد. خبری که برای برخی هیجان انگیز و جالب بود و برای برخی مانند شاعران ناگوار و دلگیر. تصور کنید شاعری را که در شبی مهتابی، کنار پنجره نشسته و سیگاری آتش زده و برای تکمیل شور و شوقش، به ماه نگاهی میاندازد اما به جای رخ یار، آرم پپسی کولا را در ماه میبیند.
به هر حال زمان موعود رسید؛ اما اثری از تصویر پپسی در ماه دیده نشد. در ادامه گزارشی از عکسالعملها و حاشیههایی را میخوانید که در اثر اتفاق نیفتادن خبر مذکور رخ داد:
۱- عدهای چیزی جز ماه شب ۱۴ را در آسمان ندیدند. پس به رختخواب رفتند و پیش خودشان گفتند: اسکل شدیم رفت.
۲- عدهای هرچه تلاش کردند، نتوانستند آرم پپسی را در ماه ببینند. پس برای اینکه ناکام نمانند، مقداری پپسی را در پیاله ریختند تا دست کم عکس ماه را در پپسی ببینند.
۳- عدهای وقتی عکس پپسی را در ماه ندیدند، با خود فکر کردند شاید مسئولین تبلیغات شرکت پپسی، یادشان نبوده که ما ایرانیها ساعتمان را یک ساعت کشیدهایم جلو. پس رفتند تا ساعتی دیگر برگردند.
۴- عدهای از ساعت ۱۱:۳۰ تا ۱۱:۴۵ به مدت ۱۵ دقیقه آرم شرکت پپسی کولا را در ماه دیدند! بعد از تحقیقات، مشخص شد این افراد، سابقه دیدن تصاویر دیگری را هم در ماه دارند.
۵- عدهای هرچند تصویر پپسی را در ماه ندیدند، اما از آن شب با ماه آشنا شدند و شاعر شدند.
۶- شرکت پپسی بعد از شنیدن این خبر، جلسهای فوری با مدیران خود تشکیل داد و هماکنون در حال تبادل نظر در مورد تغییر اسم شرکتشان از «پپسی کولا» به «پپسی اسکلا» هستند.
پینوشتها:
۱- این شایعه یک اثر مثبت داشت: خیلیها که ماه را فراموش کرده بودند آن شب با دقت به ماه خیره شده بودند. تا باشد از این شایعهها...
۲- مجله اینترنتی «ولگرد» به شماره ششم رسید.
به هر حال زمان موعود رسید؛ اما اثری از تصویر پپسی در ماه دیده نشد. در ادامه گزارشی از عکسالعملها و حاشیههایی را میخوانید که در اثر اتفاق نیفتادن خبر مذکور رخ داد:
۱- عدهای چیزی جز ماه شب ۱۴ را در آسمان ندیدند. پس به رختخواب رفتند و پیش خودشان گفتند: اسکل شدیم رفت.
۲- عدهای هرچه تلاش کردند، نتوانستند آرم پپسی را در ماه ببینند. پس برای اینکه ناکام نمانند، مقداری پپسی را در پیاله ریختند تا دست کم عکس ماه را در پپسی ببینند.
۳- عدهای وقتی عکس پپسی را در ماه ندیدند، با خود فکر کردند شاید مسئولین تبلیغات شرکت پپسی، یادشان نبوده که ما ایرانیها ساعتمان را یک ساعت کشیدهایم جلو. پس رفتند تا ساعتی دیگر برگردند.
۴- عدهای از ساعت ۱۱:۳۰ تا ۱۱:۴۵ به مدت ۱۵ دقیقه آرم شرکت پپسی کولا را در ماه دیدند! بعد از تحقیقات، مشخص شد این افراد، سابقه دیدن تصاویر دیگری را هم در ماه دارند.
۵- عدهای هرچند تصویر پپسی را در ماه ندیدند، اما از آن شب با ماه آشنا شدند و شاعر شدند.
۶- شرکت پپسی بعد از شنیدن این خبر، جلسهای فوری با مدیران خود تشکیل داد و هماکنون در حال تبادل نظر در مورد تغییر اسم شرکتشان از «پپسی کولا» به «پپسی اسکلا» هستند.
پینوشتها:
۱- این شایعه یک اثر مثبت داشت: خیلیها که ماه را فراموش کرده بودند آن شب با دقت به ماه خیره شده بودند. تا باشد از این شایعهها...
۲- مجله اینترنتی «ولگرد» به شماره ششم رسید.
زندگی گاه طوری میشود که آدم غمباد میگیرد. البته آدم بادهای زیادی ممکن
است بگیرد. مثل باد معده، باد شکم، باد کله و باد فتق. اما این غمباد حکایت
دیگریاست... . بعضی از بادها خودشان بالاخره سوراخی پیدا میکنند و بیرون
میزنند. بعضی بادها را هم دیگران برایت بیرون میکشند. اما غمباد نه!
غمباد، باد بیعرضهای است و از جایش تکان نمیخورد. اصلا بادی است که دائما درونت است و مثل برکه راه به هیچجا نمیبرد. فقط گاهی که از کلافگی و درماندگی، خودت را به در و دیوار میزنی یا آویزان این و آن میشوی، این باد پخش میشود و از حالت قلنبه بودن در میآید؛ ولی همچنان درونت است و اگر فکر میکنی از شرش راحت شدهای، سخت در اشتباهی چون این باد فقط از حالت قلنبه بودن درآمده و روزی -که معلوم هم نیست کی- بی خودی و الکی الکی دوباره یکجا -مثلا بیخ گلو یا توی سینه- جمع میشود و دوباره یادت میاندازد: زندگی گاه طوری میشود که آدم غمباد میگیرد.
پینوشت: بادهای دیگری هم آدم دارد اما برای اجتناب از پیچیده شدن قضیه، ذکر نشدند.
غمباد، باد بیعرضهای است و از جایش تکان نمیخورد. اصلا بادی است که دائما درونت است و مثل برکه راه به هیچجا نمیبرد. فقط گاهی که از کلافگی و درماندگی، خودت را به در و دیوار میزنی یا آویزان این و آن میشوی، این باد پخش میشود و از حالت قلنبه بودن در میآید؛ ولی همچنان درونت است و اگر فکر میکنی از شرش راحت شدهای، سخت در اشتباهی چون این باد فقط از حالت قلنبه بودن درآمده و روزی -که معلوم هم نیست کی- بی خودی و الکی الکی دوباره یکجا -مثلا بیخ گلو یا توی سینه- جمع میشود و دوباره یادت میاندازد: زندگی گاه طوری میشود که آدم غمباد میگیرد.
پینوشت: بادهای دیگری هم آدم دارد اما برای اجتناب از پیچیده شدن قضیه، ذکر نشدند.
دیدم این یارو مهدی آریان وبلاگش رو به روز نمیکنه و بیخودی سال بهسال، هاست و دومینش رو داره تمدید میکنه، این شد که گفتم حداقل من تو وبلاگش بنویسم تا این فضا بیاستفاده نمونه.
من یک Enter هستم. همان کلید چاق و پهن روی صفحه کلیدتان. میخواهم از این فرصت به دست آمده، به نمایندگی از تمام Enterها، چند نکته خدمتتان عرض کنم.
۱- دوستان کاربر! باور کنید اگر آرامتر هم توی سر ما بزنید، ما کار میکنیم.
میخواهد فولدری را پاک کند، Delete را میزند، پیغامی میبیند مبنی بر اینکه آیا مطمئن است برای حذف فولدر؟ بعد «شلپ» میزند روی سر من که یعنی مطمئن است. آخه چرا این همه محکم میزنید تو سر ما؟! اه...
۲- همانطور که در روز قیامت اعضا بدنتان گواهی میدهند که شما چه کارهایی انجام دادهاید و از اعضای بدنتان چهطور استفاده کردید، ما Enterها هم گواهی خواهیم داد که بعد از نوشت چه urlهایی روی سر ما کوبیدید و وارد چه سایتهایی شدهاید. از حالا بگیم بعدا نگی نیگفتی...
۳- برادرم، همان Enter باریک که در انتهای سمت راست صفحه کلیدتان هست، بغضی دارد از دست شما که فراموشش کردهاید. یعنی از اول هم به یادش نبودید که حالا فراموشش کرده باشید. تقاضا دارم گاهی از او استفاده کنید تا هم من استراحتی کرده باشم، هم او دلش خوش باشد.
۴- ما مهم هستیم.
آن قدیمها پهناورترین کلید بودیم. صفحه کلیدهای این دوره و زمانه باعث شدهاند کسی به ارزش ما فکر نکند. کسی چه میداند؟! شاید چون کسی به ارزش ما فکر نکرد صفحه کلیدهای جدید را با Enterهای کوچک ساختهاند! مهم هستیم چون همان نقطه تصمیمگیری ورود شماییم. همین حالا به این فکر کنید که چه خوب میشود اگر قبل از استفاده از ما، لحظهای تامل کنید دوستان... لحظهای تامل کنید.
من یک Enter هستم. همان کلید چاق و پهن روی صفحه کلیدتان. میخواهم از این فرصت به دست آمده، به نمایندگی از تمام Enterها، چند نکته خدمتتان عرض کنم.
۱- دوستان کاربر! باور کنید اگر آرامتر هم توی سر ما بزنید، ما کار میکنیم.
میخواهد فولدری را پاک کند، Delete را میزند، پیغامی میبیند مبنی بر اینکه آیا مطمئن است برای حذف فولدر؟ بعد «شلپ» میزند روی سر من که یعنی مطمئن است. آخه چرا این همه محکم میزنید تو سر ما؟! اه...
۲- همانطور که در روز قیامت اعضا بدنتان گواهی میدهند که شما چه کارهایی انجام دادهاید و از اعضای بدنتان چهطور استفاده کردید، ما Enterها هم گواهی خواهیم داد که بعد از نوشت چه urlهایی روی سر ما کوبیدید و وارد چه سایتهایی شدهاید. از حالا بگیم بعدا نگی نیگفتی...
۳- برادرم، همان Enter باریک که در انتهای سمت راست صفحه کلیدتان هست، بغضی دارد از دست شما که فراموشش کردهاید. یعنی از اول هم به یادش نبودید که حالا فراموشش کرده باشید. تقاضا دارم گاهی از او استفاده کنید تا هم من استراحتی کرده باشم، هم او دلش خوش باشد.
۴- ما مهم هستیم.
آن قدیمها پهناورترین کلید بودیم. صفحه کلیدهای این دوره و زمانه باعث شدهاند کسی به ارزش ما فکر نکند. کسی چه میداند؟! شاید چون کسی به ارزش ما فکر نکرد صفحه کلیدهای جدید را با Enterهای کوچک ساختهاند! مهم هستیم چون همان نقطه تصمیمگیری ورود شماییم. همین حالا به این فکر کنید که چه خوب میشود اگر قبل از استفاده از ما، لحظهای تامل کنید دوستان... لحظهای تامل کنید.
نه اینکه تلخ باشد، سخت است. سخت است تحمل لحظات بیتو بودن. نه اینکه تلخ باشد؛ که شیرین هم هست! اصلا تحمل اینهمه شیرینی نبودنت سخت است. حتی سختتر از تحمل حضورت.
پینوشت: هرکس تنها یکبار زندگی میکند و هر روز صبح میتواند شروع یک زندگی تازه باشد.
شنبه: امروز از داخل یک گیلاس به دنیا آمدم. فکر میکردم کل دنیا توی همین گیلاس است تا اینکه یک نفر گیلاس را باز کرد و من را دید. گفت: اه اه... چندش! بعد من را پرت کرد بیرون. نمیفهمم چرا این رفتار را با من کرد. حالا چرا توی رویم گفت؟ انگار ریخت و قیافه خودش را توی آینه ندیده! با آن دماغ سربالا که تویش معلوم بود... چندش!
یکشنبه: این آدمها عجب موجودات [...] هستند! اون از دیروز، این هم از امروز. من را هی میریزند. میخواهند هم دیگر را اذیت کنند، من را میریزند!
دوشنبه: نه خیر... این بشر دست از سرم بر نمیدارد. یکیشان من را وصل کرده بود به یک قلاب و کرده بودم توی آب تا برایش ماهی بگیرم. انگار زور من به آن ماهیها میرسد. اصلا میخواهی ماهی بگیری برو بگیر. به من چه کار داری؟ داشتم توی آب خفه میشدم.
سهشنبه: به خاطر خودخواهی همان ماهیگر دیروزی حسابی سرما خوردهام. نامرد یک حوله هم نداد خودم را خشک کنم. حالا سرما خـ...
پینوشت: این یادداشت را کنار یک کرم له شده پیدا کردم. فکر کردم شاید بد نباشد در این وبلاگ منتشر شود...
یکشنبه: این آدمها عجب موجودات [...] هستند! اون از دیروز، این هم از امروز. من را هی میریزند. میخواهند هم دیگر را اذیت کنند، من را میریزند!
دوشنبه: نه خیر... این بشر دست از سرم بر نمیدارد. یکیشان من را وصل کرده بود به یک قلاب و کرده بودم توی آب تا برایش ماهی بگیرم. انگار زور من به آن ماهیها میرسد. اصلا میخواهی ماهی بگیری برو بگیر. به من چه کار داری؟ داشتم توی آب خفه میشدم.
سهشنبه: به خاطر خودخواهی همان ماهیگر دیروزی حسابی سرما خوردهام. نامرد یک حوله هم نداد خودم را خشک کنم. حالا سرما خـ...
پینوشت: این یادداشت را کنار یک کرم له شده پیدا کردم. فکر کردم شاید بد نباشد در این وبلاگ منتشر شود...
- میگم احمقی، بگو آره. بهتره انتقاد پذیر باشی تا بتونی خودت رو درست کنی.
:: احمق اونی هست که حرفی رو بدون دلیل قبول کنه. دلیل بیار!
- یکیش حرف مردم. ببین چهقدر خنگ حسابت میکنن؟!
:: مردم که به من لقب خان دادن!
- اسمت رو بگو چیه...
:: کامران.
- حالا اسم کاملت رو با لقبی که مردم بهت دادن بگو.
:: با افتخار میگم: جناب مستطاب میرزا کامران خان اوباشباشی انتر آبادی.
- به چیش افتخار میکنی؟ به اوباشباشی یا انتر آبادی؟
:: اینا که گفتی اسم فامیلم هستن و حق نداری ایراد بگیری. به لقبهایی که بهم دادن افتخار میکنم. «جناب»، «مستطاب»، «خان»، «میرزا».
- خب اینا رو برای مسخره کردنت بهت میگن دیگه. مثل اینکه به یه آدم خنگ بگن مهندس.
:: یعنی طرف این همه میره درس میخونه و کنکور میده و واحد پاس میکنه که مهندس بشه که بهش بگن خنگ؟ نه خیر... برای مسخره کردن، اینهمه لقمه رو نمیچرخونن. به کسی که خنگ هست میگن خنگ.
- تو چه میفهمی از واحد پاس کردن و این چیزا. تو که سواد نداری.
:: کی میگه سواد ندارم. کتاب بیار برات بخونم.
- همین دیگه. تو میتونی بخونی اما بلد نیستی بنویسی. این هم شد سواد؟
:: پس چی؟ مگه چشه؟ هرکسی که نمیتونه همه علوم رو یاد بگیره. من هم فقط خوندن رو یاد گرفتم. تو فقط بلدی ایراد بگیری. اما دلیل منطقی نمیاری.
- خیلی خری
:: دیدی؟ دیدی خودت خنگی؟
- دلیلت چیه؟
:: خر که دیگه کم و زیاد نداره. یا خرم یا نیستم. دیگه «خیلی» چیه این وسط؟ مثل اینکه به یه «دیوار» بگی خیلی دیواره یا کم دیواره. بهتره انتقادپذیرباشی تا بتونی خودت رو درست کنی.
- ...
پینوشت: دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟ جونور کامل کیه؟ - از مجموعه شعر «سلام، خداحافظ» - حسین پناهی
:: احمق اونی هست که حرفی رو بدون دلیل قبول کنه. دلیل بیار!
- یکیش حرف مردم. ببین چهقدر خنگ حسابت میکنن؟!
:: مردم که به من لقب خان دادن!
- اسمت رو بگو چیه...
:: کامران.
- حالا اسم کاملت رو با لقبی که مردم بهت دادن بگو.
:: با افتخار میگم: جناب مستطاب میرزا کامران خان اوباشباشی انتر آبادی.
- به چیش افتخار میکنی؟ به اوباشباشی یا انتر آبادی؟
:: اینا که گفتی اسم فامیلم هستن و حق نداری ایراد بگیری. به لقبهایی که بهم دادن افتخار میکنم. «جناب»، «مستطاب»، «خان»، «میرزا».
- خب اینا رو برای مسخره کردنت بهت میگن دیگه. مثل اینکه به یه آدم خنگ بگن مهندس.
:: یعنی طرف این همه میره درس میخونه و کنکور میده و واحد پاس میکنه که مهندس بشه که بهش بگن خنگ؟ نه خیر... برای مسخره کردن، اینهمه لقمه رو نمیچرخونن. به کسی که خنگ هست میگن خنگ.
- تو چه میفهمی از واحد پاس کردن و این چیزا. تو که سواد نداری.
:: کی میگه سواد ندارم. کتاب بیار برات بخونم.
- همین دیگه. تو میتونی بخونی اما بلد نیستی بنویسی. این هم شد سواد؟
:: پس چی؟ مگه چشه؟ هرکسی که نمیتونه همه علوم رو یاد بگیره. من هم فقط خوندن رو یاد گرفتم. تو فقط بلدی ایراد بگیری. اما دلیل منطقی نمیاری.
- خیلی خری
:: دیدی؟ دیدی خودت خنگی؟
- دلیلت چیه؟
:: خر که دیگه کم و زیاد نداره. یا خرم یا نیستم. دیگه «خیلی» چیه این وسط؟ مثل اینکه به یه «دیوار» بگی خیلی دیواره یا کم دیواره. بهتره انتقادپذیرباشی تا بتونی خودت رو درست کنی.
- ...
پینوشت: دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟ جونور کامل کیه؟ - از مجموعه شعر «سلام، خداحافظ» - حسین پناهی
خودم را انداختم وسط جمعیت و فشار همشهریان عزیز من را برد داخل قطار مترو. شده بودم مثل تکهچوبی که روی امواج دریا به این سو و آنسو میرود. خوبی این شلوغیها، صمیمی شدن و یکیشدن مردم است.
توی آن گیر و دار، کف دستم خارش گرفتهبود و نمیتوانستم دستم را پیدا کنم. داد زدم: «دوستان یک کف دست راست اگر پیدا کردید بیزحمت بخارانیدش.» یکی گفت: «من پیدا کردم الان میخارانم.» یکی دیگر داد زد: «آهای! اولا این که میخارانی دست من است، دوما دست چپ است!»
مانده بودم چهکنم. گفتم بیزحمت دور و اطراف را ببینید یک کف دست راست پیدا نمیکنید؟ همهمهای افتاد توی قطار و آخر صدای جیغی آمد که: «خدا مرگم بده یک کف دست راست توی واگن خانمها پیدا شده.» گفتم برای اینکه معلوم شود برای من است یا نه، انگشت اشاره ام را دارم تکان میدهم. صدا گفت خودش است. زود فاصله شرعی لازم را با دستم گرفتند و یکی از خواهران با خودکار کف دستم را خاراندند.
خلاصه اینکه آنقدر همه چیز درهم شده بود که اساماس ها هم جابهجا میرفتند.
رسیدیم به یک ایستگاه و یکنفر برای سوار شدن، تقلا میکرد و فشار وارد میکرد که این کارش باعث باز ماندن در واگن شد. عاقبت چندنفر ادبیات شفاهی نثارش کردند و طرف بیخیال شد.
کمی بعد، راننده قطار با یک حرکت خلاقانه، ترمز ناقافلی گرفت و همه جابهجا شدند و فضایی برای تنفس باز شد. درست مثل موقعی که گونی سیبزمینی را تکان میدهی و جا باز میشود.
بالاخره با هر مشقتی بود به ایستگاه مقصد رسیدم و پیاده شدم. به سمت خانه که میرفتم، گفتم نکند شهروند جاهلی جیبمان را خالی کرده باشد. دست کردم توی جیبم و مخلفاتش را در آوردم. یک نامه عاشقانه، یک نخود تریاک و چندتا تراول تویش بود.
پینوشت: نامه را انداختم دور، تریاک را دادم به هوشنگ و تراولها را دادم به منزل جهت خرید عید.
توی آن گیر و دار، کف دستم خارش گرفتهبود و نمیتوانستم دستم را پیدا کنم. داد زدم: «دوستان یک کف دست راست اگر پیدا کردید بیزحمت بخارانیدش.» یکی گفت: «من پیدا کردم الان میخارانم.» یکی دیگر داد زد: «آهای! اولا این که میخارانی دست من است، دوما دست چپ است!»
مانده بودم چهکنم. گفتم بیزحمت دور و اطراف را ببینید یک کف دست راست پیدا نمیکنید؟ همهمهای افتاد توی قطار و آخر صدای جیغی آمد که: «خدا مرگم بده یک کف دست راست توی واگن خانمها پیدا شده.» گفتم برای اینکه معلوم شود برای من است یا نه، انگشت اشاره ام را دارم تکان میدهم. صدا گفت خودش است. زود فاصله شرعی لازم را با دستم گرفتند و یکی از خواهران با خودکار کف دستم را خاراندند.
خلاصه اینکه آنقدر همه چیز درهم شده بود که اساماس ها هم جابهجا میرفتند.
رسیدیم به یک ایستگاه و یکنفر برای سوار شدن، تقلا میکرد و فشار وارد میکرد که این کارش باعث باز ماندن در واگن شد. عاقبت چندنفر ادبیات شفاهی نثارش کردند و طرف بیخیال شد.
کمی بعد، راننده قطار با یک حرکت خلاقانه، ترمز ناقافلی گرفت و همه جابهجا شدند و فضایی برای تنفس باز شد. درست مثل موقعی که گونی سیبزمینی را تکان میدهی و جا باز میشود.
بالاخره با هر مشقتی بود به ایستگاه مقصد رسیدم و پیاده شدم. به سمت خانه که میرفتم، گفتم نکند شهروند جاهلی جیبمان را خالی کرده باشد. دست کردم توی جیبم و مخلفاتش را در آوردم. یک نامه عاشقانه، یک نخود تریاک و چندتا تراول تویش بود.
پینوشت: نامه را انداختم دور، تریاک را دادم به هوشنگ و تراولها را دادم به منزل جهت خرید عید.
فردا قرار است من را ببرند تیمارستان. احتمالا بستری شوم. به من میگویند دیوانهای اما خودم قبول ندارم. از فردا که شماره اتاقم در تیمارستان مشخص شود، رسما دیوانه حساب میشوم. چه دیوانه باشم چه نباشم.
دیوانه که باشی، کسی آدم حسابت نمیکند. آدم حسابت نمیکنند چون حرفت را حساب نمیکنند. آدمی هم که حرفش را حساب نکنند، مردهای بیش نیست. پس امشب که آخرین شب زندگیم است چند توصیه و وصیتنامهام را مینویسم که همگی از تجربههای خودم هستند. امیدوارم با خواندن متن زیر، شما باور کنید که من دیوانه نیستم.
۱- عادت کنید قبل از بیرون رفتن از خانه حتما زیپ شلوارتان را چک کنید. باور کنید مهمتر از واکس کفش و اتوی شلوار است. حالا اگر ژندهپوش باشید زیاد مهم نیست. اما اگر از آدمهایی هستید که همیشه با کفش واکس زده و شلوار اتو کرده در انظار عمومی ظاهر میشوند این عادت، ضرورت بیشتری برایتان دارد. آنقدر این کار را تمرین کنید که تبدیل به تیک شود.
۲- وقتی سوار پلهبرقی میشوید، ندوید. اول صبر کنید ببینید پله شما را به سمتی که میخواهید بروید میبرد یا نه، اگر جواب مثبت بود، بعدا بدوید. اینطوری کمتر خسته میشوید. این از اکتشافات مهم خودم است.
۳- قبل از اینکه عاشق شوید، طرفتان را خوب امتحان کنید. من خودم عاشق خانمی شده بودم که در مترو کار میکرد. همان که اسم ایستگاهها را میگفت. از صدایش عاشقش شده بودم. شاعر میفرماید: شنیدم نام او شیرین از آن بود / که در گفتن عجب شیرین زبان بود. اما چه فایده؟ یک روز به من دروغ گفت. ایستگاه جوانمرد قصاب بودم، اما او گفت دروازه دولت. از آن روز به بعد، هیچوقت سوار مترو نشدم. هرچند انکار نمیکنم که هنوز نتوانستهام کاملا از قلبم بیرونش کنم.
۴- بیخودی شماره موبایلتان را روی فلش نگذارید. اگر فلش را گم کنید، کسی به شما بر نمیگرداندش.
۵- در نظر داشته باشید بعضی اسمها اسپرت هستند. یعنی هم برای مرد استفاده میشوند و هم برای زن. مثل عزت، رأفت و حتی آیدین. من خودم یکبار کیفی پیدا کردم که صاحبش از همین اسمها داشت. برای پس دادن کیفش کلی اساماس دادم. حتی از آن اساماسها. اما وقتی با شلوار اتو کرده و کفش واکس زده و زیپ چک کرده و با هزاران امید رفتم سر قرار، دیدم طرف سبیل دارد اینهمه.
۶- اگر مسافرت رفتید، گول ستارههای هتلها را نخورید. بعضیهاشان - بهخصوص آنها که ستارههای بیشتری دارند - در سرویس بهداشتیشان فقط توالت فرنگی دارند. اگر در دامشان بیافتید، تا صبح باید زجر بکشید مگر اینکه بتوانید از خود خلاقیت نشان دهید. اگر خواستید، من چندتا روش خلاقانه دارم، پیام بدید بگم. آخه اینجا زشته.
۷- اگر بوی بدی حس کردید، بیخود به کسی مظنون نشوید. شاید شیر گاز باز است.
دوستان شرمنده. صبح شده و آمدهاند من را ببرند. به یادتان هستم. به یادم باشید.
پینوشتها:
۱- حتی توی تیمارستان هم اینترنت پیدا میشود. دارم این پینوشتها را از اتاق رئیس تیمارستان اضافه میکنم. هرچند اولش سعی داشت من را از این وسیله ارتباطی با دنیای بیرون محروم کند، اما با یک گلدان توجیهاش کردم.
۲- دوستان پیشنهاد میکنم خودتان را به دیوانگی بزنید و بیایید اینجا. اینجا غذا و جای خواب ردیف است. من فکر میکردم اینجا کسی حرف آدم را حساب نمیکند. اما اینها من را خوب شناختهاند و بدجور از من حساب میبرند.
۳- چند پرستار با زنجیر آمدهاند با من کار دارند. برم ببینم چه کار دارند. فعلا بای.
دیوانه که باشی، کسی آدم حسابت نمیکند. آدم حسابت نمیکنند چون حرفت را حساب نمیکنند. آدمی هم که حرفش را حساب نکنند، مردهای بیش نیست. پس امشب که آخرین شب زندگیم است چند توصیه و وصیتنامهام را مینویسم که همگی از تجربههای خودم هستند. امیدوارم با خواندن متن زیر، شما باور کنید که من دیوانه نیستم.
۱- عادت کنید قبل از بیرون رفتن از خانه حتما زیپ شلوارتان را چک کنید. باور کنید مهمتر از واکس کفش و اتوی شلوار است. حالا اگر ژندهپوش باشید زیاد مهم نیست. اما اگر از آدمهایی هستید که همیشه با کفش واکس زده و شلوار اتو کرده در انظار عمومی ظاهر میشوند این عادت، ضرورت بیشتری برایتان دارد. آنقدر این کار را تمرین کنید که تبدیل به تیک شود.
۲- وقتی سوار پلهبرقی میشوید، ندوید. اول صبر کنید ببینید پله شما را به سمتی که میخواهید بروید میبرد یا نه، اگر جواب مثبت بود، بعدا بدوید. اینطوری کمتر خسته میشوید. این از اکتشافات مهم خودم است.
۳- قبل از اینکه عاشق شوید، طرفتان را خوب امتحان کنید. من خودم عاشق خانمی شده بودم که در مترو کار میکرد. همان که اسم ایستگاهها را میگفت. از صدایش عاشقش شده بودم. شاعر میفرماید: شنیدم نام او شیرین از آن بود / که در گفتن عجب شیرین زبان بود. اما چه فایده؟ یک روز به من دروغ گفت. ایستگاه جوانمرد قصاب بودم، اما او گفت دروازه دولت. از آن روز به بعد، هیچوقت سوار مترو نشدم. هرچند انکار نمیکنم که هنوز نتوانستهام کاملا از قلبم بیرونش کنم.
۴- بیخودی شماره موبایلتان را روی فلش نگذارید. اگر فلش را گم کنید، کسی به شما بر نمیگرداندش.
۵- در نظر داشته باشید بعضی اسمها اسپرت هستند. یعنی هم برای مرد استفاده میشوند و هم برای زن. مثل عزت، رأفت و حتی آیدین. من خودم یکبار کیفی پیدا کردم که صاحبش از همین اسمها داشت. برای پس دادن کیفش کلی اساماس دادم. حتی از آن اساماسها. اما وقتی با شلوار اتو کرده و کفش واکس زده و زیپ چک کرده و با هزاران امید رفتم سر قرار، دیدم طرف سبیل دارد اینهمه.
۶- اگر مسافرت رفتید، گول ستارههای هتلها را نخورید. بعضیهاشان - بهخصوص آنها که ستارههای بیشتری دارند - در سرویس بهداشتیشان فقط توالت فرنگی دارند. اگر در دامشان بیافتید، تا صبح باید زجر بکشید مگر اینکه بتوانید از خود خلاقیت نشان دهید. اگر خواستید، من چندتا روش خلاقانه دارم، پیام بدید بگم. آخه اینجا زشته.
۷- اگر بوی بدی حس کردید، بیخود به کسی مظنون نشوید. شاید شیر گاز باز است.
دوستان شرمنده. صبح شده و آمدهاند من را ببرند. به یادتان هستم. به یادم باشید.
پینوشتها:
۱- حتی توی تیمارستان هم اینترنت پیدا میشود. دارم این پینوشتها را از اتاق رئیس تیمارستان اضافه میکنم. هرچند اولش سعی داشت من را از این وسیله ارتباطی با دنیای بیرون محروم کند، اما با یک گلدان توجیهاش کردم.
۲- دوستان پیشنهاد میکنم خودتان را به دیوانگی بزنید و بیایید اینجا. اینجا غذا و جای خواب ردیف است. من فکر میکردم اینجا کسی حرف آدم را حساب نمیکند. اما اینها من را خوب شناختهاند و بدجور از من حساب میبرند.
۳- چند پرستار با زنجیر آمدهاند با من کار دارند. برم ببینم چه کار دارند. فعلا بای.
روبروی آینه ایستاده بود و به سر بیمویش نگاه میکرد. بیمو که نه، هنوز سه تا مو داشت. ظاهرا آن همه دوا و درمان و ویتامینهای مختلف، فقط روی همین سه تا مو اثر کرده بود.
اما مهم نیست. از همان روزهای اول که متوجه شد دچار ریزش مو شده، خیلی منطقی واقعیت را پذیرفت. نه راضی شد موهای بقل سرش را به سمت وسط شانه کند، و نه به استفاده از کلاهگیس رضایت داد. تنها چند تا دکتر عوض کرد و چندتا شامپو را امتحان کرد. فقط همین.خیلی زود با واقعیت کنار آمد. سخت بود اما او توانست.
حالا تنها سه تا مو وسط سرش داشت و هر کدام به یک طرف. حالتی که کچلی مرد را بیشتر نمایان میکرد. دست برد سمت موها. دستش میلرزید. تنها موهای باقیمانده را به آرامی در دست گرفت. اشک در چشمانش حلقه زد. یک لحظه با خود فکر کرد. تصمیمش را گرفته بود. ناگهان آن سه تا مو را هم کند.
روبروی آینه ایستاده بود و به سر بیمویش نگاه میکرد.
پینوشت: دی گله ای ز طره اش کردم از سر فسوس - گفت که این سیاه کج گوش به من نمی کند
اما مهم نیست. از همان روزهای اول که متوجه شد دچار ریزش مو شده، خیلی منطقی واقعیت را پذیرفت. نه راضی شد موهای بقل سرش را به سمت وسط شانه کند، و نه به استفاده از کلاهگیس رضایت داد. تنها چند تا دکتر عوض کرد و چندتا شامپو را امتحان کرد. فقط همین.خیلی زود با واقعیت کنار آمد. سخت بود اما او توانست.
حالا تنها سه تا مو وسط سرش داشت و هر کدام به یک طرف. حالتی که کچلی مرد را بیشتر نمایان میکرد. دست برد سمت موها. دستش میلرزید. تنها موهای باقیمانده را به آرامی در دست گرفت. اشک در چشمانش حلقه زد. یک لحظه با خود فکر کرد. تصمیمش را گرفته بود. ناگهان آن سه تا مو را هم کند.
روبروی آینه ایستاده بود و به سر بیمویش نگاه میکرد.
پینوشت: دی گله ای ز طره اش کردم از سر فسوس - گفت که این سیاه کج گوش به من نمی کند
تنها چند گوسفند برایش مانده که همهشان از ترس لاغرند و از ظاهرشان اینطور بر میآید که بر اثر حضور در حادثهای تلخ، به روانشناس نیاز دارند. خودش هم مشغول ور روفتن با یک نی شکسته است. مینشینم و شروع به صحبت میکنم.
:: سلام آقای چوپان دروغگو.
سلام. لطفا به من نگویید دروغگو.
:: یعنی مدعی هستید که دروغگو نیستید؟
معلوم است که دروغگو نیستم. من فقط همان چندبار را - آن هم برای شوخی - دروغ گفتهام و نتیجهاش را هم که کاملا نا عادلانه بود دیدم. مطمئن باشید من از خیلیها کمتر دروغ میگویم. اما یا از بدشانسی است یا پارتی بازی که من شدهام انگشتنمای مردم.
:: گفتید نا عادلانه. بگید چرا آن نتیجه را ناعادلانه میدانید؟
شما فقط آن قسمتی از ماجرا را میدانید که بهتان گفتهاند. من حرفهای شنیدنیتری دارم. هر روز باید از صبح زود میرفتم چراگاه تا غروب. خب حوصلهام سر میرفت. سرگرمی چوپانان نی زدن است که نی من هم شکسته. ایناهاش. این شد که برای سرگرمی خواستیم یک شوخی کنیم.
:: بهتر نبود سرگرمی دیگری انتخاب میکردید؟
مشکل شماها این است که زود قضاوت میکنید. من خیلی سعی کردم سرگرمی دیگری پیدا کنم و از راه درست کارم را پیشببرم ولی نشد. یعنی مجبورم کردند دست به این اقدام بزنم.
مثلا به یکیشان که نمیتوانم نامش را ببرم گفتم این پیاسپی رو بهم قرض بده. گفت باتری ندارد. گفتم خودم باتری میگیرم، گفت: آهان یادم اومد اصلا خرابه! از چند نفر دیگر هم که نمیتوانم نامشان را ببرم کمکهای دیگری خواستم که همگی سر باز زدند.
:: حرف آخر ندارید؟
حرف که زیاد دارم، اما مجال کو؟ فقط از شما تشکر میکنم که این رسانه را در اختیار من گذاشتید تا بتوانم من هم حرفهایم را بزنم و مردم خودشان قضاوت کنند.
:: سلام آقای چوپان دروغگو.
سلام. لطفا به من نگویید دروغگو.
:: یعنی مدعی هستید که دروغگو نیستید؟
معلوم است که دروغگو نیستم. من فقط همان چندبار را - آن هم برای شوخی - دروغ گفتهام و نتیجهاش را هم که کاملا نا عادلانه بود دیدم. مطمئن باشید من از خیلیها کمتر دروغ میگویم. اما یا از بدشانسی است یا پارتی بازی که من شدهام انگشتنمای مردم.
:: گفتید نا عادلانه. بگید چرا آن نتیجه را ناعادلانه میدانید؟
شما فقط آن قسمتی از ماجرا را میدانید که بهتان گفتهاند. من حرفهای شنیدنیتری دارم. هر روز باید از صبح زود میرفتم چراگاه تا غروب. خب حوصلهام سر میرفت. سرگرمی چوپانان نی زدن است که نی من هم شکسته. ایناهاش. این شد که برای سرگرمی خواستیم یک شوخی کنیم.
:: بهتر نبود سرگرمی دیگری انتخاب میکردید؟
مشکل شماها این است که زود قضاوت میکنید. من خیلی سعی کردم سرگرمی دیگری پیدا کنم و از راه درست کارم را پیشببرم ولی نشد. یعنی مجبورم کردند دست به این اقدام بزنم.
مثلا به یکیشان که نمیتوانم نامش را ببرم گفتم این پیاسپی رو بهم قرض بده. گفت باتری ندارد. گفتم خودم باتری میگیرم، گفت: آهان یادم اومد اصلا خرابه! از چند نفر دیگر هم که نمیتوانم نامشان را ببرم کمکهای دیگری خواستم که همگی سر باز زدند.
:: حرف آخر ندارید؟
حرف که زیاد دارم، اما مجال کو؟ فقط از شما تشکر میکنم که این رسانه را در اختیار من گذاشتید تا بتوانم من هم حرفهایم را بزنم و مردم خودشان قضاوت کنند.
مهدي
آريان هستم. اهل ري. مثلا روزنامهنگار شايد هم گرافيست. قرار است در اين
وبلاگ مطالب طنز نوشته شود. حالا اگر ديديد گاهي جانم به لب رسيد و چرندي
تحويل دادم - كه زياد هم از اين اتفاقات برايم ميافتد و معمولاهم چرند
مينويسم - اگر خوشتان نيامد، تقاضا دارم فحشم ندهيد و ادبيات شفاهي نثارم نكنيد. خب... ميتوانيد درعوض، روي آن ضـربـدر - همان ضـربدر
بالا، سمت راست را ميگويم - كـليك كنيـد و خــلاص!