اندر احوالات ما و خاطر حزن اندودمان

| نظرات 15 |
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد        یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد
این خاطر حزین که در شعر بالا آمده، دلیل نبودن مان بود. اما جویای احوال شدن بی منت دوستان با مرام این روزگار بی مرام از طریق ایمیل و نظر در همین وبلاگ و sms و تماس تلفنی و پرسش حضوری و فکس و...، منتی شد بر گردنمان و خاطرمان را از   mode  حزن در آورد و روح مان را سرخوش نمود و دل مان را مشعشع و اشک شوق در چشمان مان حلقه زد. البته در این بین، اظهار الطافی نیز در قالب اخطارهایی رسید که گمان بردیم اگر مقاومت کنیم، سرانجامش به توجیه شدن های فیزیکی ختم خواهد شد و با جان مان بازی. و پرواضح است که نمی شود از جان گذشت چرا که جان شیرین خوش است.
ما هم که جنبه این همه لطف و خوبی را نداریم، تصمیم استوار گرفتیم تا از خوشحالی سرمان را محکم بکوبیم به دیوار. ولی دیدیم چیزی از دیوار به جا نمی ماند. پس رعایت حال همسایه دیوار به دیوارمان را کردیم و به همین سادگی از انجام تصمیم استوا مذکور گذشتیم و کلا بی خیال شدیم.
اما مسئله ای در این بین بود و آن این که (یا این آن که) سوژه پست مان چه باشد؟ دیدیم همین ماجراها مگر چه شان است؟ پس این شد آنچه خواندید.
پی نوشت ها:
۱- شعر تحریر شده، از دیوان حافظ شیرازی است. این را گفتم تا حق کپی رایت را رعایت کرده باشم.
۲- حالا درمورد این که جان ما هم مثل همان مور دانه کش خوش است یا نه، ما به فال نیک می گیریم و شیرین حسابش می کنیم. حالا این که شیرین حسابش کنیم هم آیا فال نیک است یانه، قضیه دیگری است اما ما می گوییم نیک است شما هم بگویید نیک است.
۳- اینکه داریم دوباره شرح غبیت مان را می دهیم، حالمان را از خودمان به هم زده. باشد که دیگر مثل بچه آدمی زاد باشیم و وبلاگ را در سر وقت به روز کنیم. آمین!
۴- راستی! پاییز شد.

15 نظر

ما به عنوان نفر اول اینجا لبخند میزنیم ...
و ما به عنوان یک انسان بد بخت و بی نوا میگوییم...
مهدی جان ...
بابا جان ...
آدم جان
بفهم ...
آریا فردا می آید ...
بیچاره شدیم از دست تو ...
خاک بر سر ما از دست تو...
به خداوندگار جان و خرد سوگند که همین امروز و فردا خود را به دار خواهیم آویخت...
اصلا مردک ... ( مراد همان مرد کوچک است) چرا تمامش نمیکنی قال داستان را نمیکنی تمام ...
خدایااااااااااا ...
خسته شدیم از بس که نوشتیم ...
ماهیچ ما نگاه مرد از بس که جان ندارد ...
از بس که غصه خورد ...
اصلا لبخند بالایمان را پس بده ...
نمیخواهیم .

ماهیچ،مانگاه گفت:

هی میگوید کار داریم...
ما که میدانیم شما دارید پول ها را پارو میکنید ...
عزیزم ...
ما نیک میدانیم ...
خدا بیاید شخصا شما را بخورد تمام شوید.

ها ها ها ...
باز هم لبخند میزنیم

پروانه گفت:

این بهترین خبر داخل این شرایط بود که برگشتین.. بازم ممنونم.. گواهی پزشکی ارائه نکردین واسه غیبتتون؟ امیدوارم دیگه انقدر طولانی جایی نرید..

گل‌ناز گفت:

سلام
امیدوارم مرتب بیای و بنویسی.
عاشق این پاییزام...

ehsan گفت:

پاییز . من عاشق پائیزم
..........................
پاسخ: من هم عاشق تو هستم احسان جان!

الی گفت:

خوشحالم که برگشتی و خوبی که برگشتی .
پاییز بر تو هم مبارک !
حالم به هم خورد از روزهای کشدار تابستان و گرمای لزجش !

آمین و خوش آمدید

خوش آمد گل و زان خوشتر نباشد
که در دستت به جز ساغر نباشد
------------------------------
ایشالله از این به بعد مشکلی نداشته باشی که بابتش بخواهی غیبت کبری و صغری داشته باشی!

چقدر قایم باشک با خود... چقدر بدهکاریم خود را به خود !

ماندا گفت:

خوبه که آدم تابستون بره پاییز برگرده!

سبک سر گفت:

بنویس مهدی جان.
هروقت خواستی بنویس. هر وقت دلت خواست. حسابی نداری که پس بدهی. اینجا خانه و فضای توست. هر گاه ما را خبر کنی می آییم و می خوانیم و می نویسیم

حمیدرضا-ق گفت:

داداشم همیشه شاد و سرخوش باشی... دشمنت غمگین باد.
سبز باشی رفیق.
......................
پاسخ: سلام حمیدرضا جان. حال و احوالاتت چه طوره رفیق؟ سیستم من طوری تنظیم شده که شما به ما سر بزنی به صورت خودکار شاد می شم. همیشه موفق باشی.

×بانو! گفت:

امیدوارم پست بعدیت هم دوباره در مورد توضیح غیبتت نباشه ;)
پاییزت مبارک

ماه دی گفت:

سلام می کنیم و ابراز شعف
که بالاخره تغییری یافتیم
در بلاگ غریب و آشنایمـان

پائیز فصل غم های من است
و ماه دی شادی فصل پائیز

بهــــاری باشی آقامهـدی

اینجا علامت ملامتی نداره که یکی سرش رو داره میزنه به دیفال ...
واسه فقط یک صفحه ...
فقط یک صفحه اول

پيغام خود را بگذاريد

لطفا برای ثبت نظرتان، در کادر زیر بنویسید حاصل جمع دو با دو چند می‌شود (به عدد لطف کنید) و سپس روی submit کلیک کنید. (شرمنده! آنقدر اسپم ارسال شد تا مجبور شدم این کد امنیتی را بگذارم.)

(required):

مهدي آريان هستم. اهل ري. مثلا روزنامه‌نگار شايد هم گرافيست. قرار است در اين وبلاگ مطالب طنز نوشته شود. حالا اگر ديديد گاهي جانم به لب رسيد و چرندي تحويل دادم - كه زياد هم از اين اتفاقات برايم مي‌افتد و معمولاهم چرند مي‌نويسم - اگر خوشتان نيامد، تقاضا دارم فحشم ندهيد و ادبيات شفاهي نثارم نكنيد. خب... مي‌توانيد درعوض، روي آن ضـربـدر - همان ضـربدر بالا، سمت راست را مي‌گويم - كـليك كنيـد و خــلاص!

درباره این نوشته

این صفحه حاوی یک نوشته است که توسط مهدي آريان در September 21, 2010 12:43 AM منتشر شده است.

امان از پیری نوشته قبلی اين بلاگ بود

مترو نوشته بعدی اين بلاگ است

نوشته های اخیر را می توانید در صفحه نخست مشاهده نمایید و یا به آرشیو مراجعه کنید تا تمامی نوشته ها را مشاهده کنید.

با
قدرت مووبل تایپ 4.32-en