عیدی گرفتن در مترو
خودم را انداختم وسط جمعیت و فشار همشهریان عزیز من را برد داخل قطار مترو. شده بودم مثل تکهچوبی که روی امواج دریا به این سو و آنسو میرود. خوبی این شلوغیها، صمیمی شدن و یکیشدن مردم است.
توی آن گیر و دار، کف دستم خارش گرفتهبود و نمیتوانستم دستم را پیدا کنم. داد زدم: «دوستان یک کف دست راست اگر پیدا کردید بیزحمت بخارانیدش.» یکی گفت: «من پیدا کردم الان میخارانم.» یکی دیگر داد زد: «آهای! اولا این که میخارانی دست من است، دوما دست چپ است!»
مانده بودم چهکنم. گفتم بیزحمت دور و اطراف را ببینید یک کف دست راست پیدا نمیکنید؟ همهمهای افتاد توی قطار و آخر صدای جیغی آمد که: «خدا مرگم بده یک کف دست راست توی واگن خانمها پیدا شده.» گفتم برای اینکه معلوم شود برای من است یا نه، انگشت اشاره ام را دارم تکان میدهم. صدا گفت خودش است. زود فاصله شرعی لازم را با دستم گرفتند و یکی از خواهران با خودکار کف دستم را خاراندند.
خلاصه اینکه آنقدر همه چیز درهم شده بود که اساماس ها هم جابهجا میرفتند.
رسیدیم به یک ایستگاه و یکنفر برای سوار شدن، تقلا میکرد و فشار وارد میکرد که این کارش باعث باز ماندن در واگن شد. عاقبت چندنفر ادبیات شفاهی نثارش کردند و طرف بیخیال شد.
کمی بعد، راننده قطار با یک حرکت خلاقانه، ترمز ناقافلی گرفت و همه جابهجا شدند و فضایی برای تنفس باز شد. درست مثل موقعی که گونی سیبزمینی را تکان میدهی و جا باز میشود.
بالاخره با هر مشقتی بود به ایستگاه مقصد رسیدم و پیاده شدم. به سمت خانه که میرفتم، گفتم نکند شهروند جاهلی جیبمان را خالی کرده باشد. دست کردم توی جیبم و مخلفاتش را در آوردم. یک نامه عاشقانه، یک نخود تریاک و چندتا تراول تویش بود.
پینوشت: نامه را انداختم دور، تریاک را دادم به هوشنگ و تراولها را دادم به منزل جهت خرید عید.
توی آن گیر و دار، کف دستم خارش گرفتهبود و نمیتوانستم دستم را پیدا کنم. داد زدم: «دوستان یک کف دست راست اگر پیدا کردید بیزحمت بخارانیدش.» یکی گفت: «من پیدا کردم الان میخارانم.» یکی دیگر داد زد: «آهای! اولا این که میخارانی دست من است، دوما دست چپ است!»
مانده بودم چهکنم. گفتم بیزحمت دور و اطراف را ببینید یک کف دست راست پیدا نمیکنید؟ همهمهای افتاد توی قطار و آخر صدای جیغی آمد که: «خدا مرگم بده یک کف دست راست توی واگن خانمها پیدا شده.» گفتم برای اینکه معلوم شود برای من است یا نه، انگشت اشاره ام را دارم تکان میدهم. صدا گفت خودش است. زود فاصله شرعی لازم را با دستم گرفتند و یکی از خواهران با خودکار کف دستم را خاراندند.
خلاصه اینکه آنقدر همه چیز درهم شده بود که اساماس ها هم جابهجا میرفتند.
رسیدیم به یک ایستگاه و یکنفر برای سوار شدن، تقلا میکرد و فشار وارد میکرد که این کارش باعث باز ماندن در واگن شد. عاقبت چندنفر ادبیات شفاهی نثارش کردند و طرف بیخیال شد.
کمی بعد، راننده قطار با یک حرکت خلاقانه، ترمز ناقافلی گرفت و همه جابهجا شدند و فضایی برای تنفس باز شد. درست مثل موقعی که گونی سیبزمینی را تکان میدهی و جا باز میشود.
بالاخره با هر مشقتی بود به ایستگاه مقصد رسیدم و پیاده شدم. به سمت خانه که میرفتم، گفتم نکند شهروند جاهلی جیبمان را خالی کرده باشد. دست کردم توی جیبم و مخلفاتش را در آوردم. یک نامه عاشقانه، یک نخود تریاک و چندتا تراول تویش بود.
پینوشت: نامه را انداختم دور، تریاک را دادم به هوشنگ و تراولها را دادم به منزل جهت خرید عید.
17 نظر
پيغام خود را بگذاريد
مهدي
آريان هستم. اهل ري. مثلا روزنامهنگار شايد هم گرافيست. قرار است در اين
وبلاگ مطالب طنز نوشته شود. حالا اگر ديديد گاهي جانم به لب رسيد و چرندي
تحويل دادم - كه زياد هم از اين اتفاقات برايم ميافتد و معمولاهم چرند
مينويسم - اگر خوشتان نيامد، تقاضا دارم فحشم ندهيد و ادبيات شفاهي نثارم نكنيد. خب... ميتوانيد درعوض، روي آن ضـربـدر - همان ضـربدر
بالا، سمت راست را ميگويم - كـليك كنيـد و خــلاص!
الان دقیقا می دونم چی میگی
نه انصافا قلم روون و شیوایی داری منو یاد استاد جلال آل احد انداختی مهدی بنه کهل
منو نشناختی ؟ به وبلاگم سر زدی؟
من قرانقیلی هستم
نه انصافا قلم روون و شیوایی داری منو یاد استاد جلال آل احمد انداختی مهدی بنه کهل
منو نشناختی ؟ به وبلاگم سر زدی؟
من قرانقیلی هستم
...........
پاسخ: سلام رهای گرامی.
ممنون از نظرت. بله شما را به خوبی شناختم.
حالا تو از کجا فهمیدی که با خودکار کف دستت رو خارونده؟.....
...........
پاسخ:
از اونجایی که بعدا دیدم کف دستم خودکاری شده. :دی
آقا مبارک ها باشد
اساسی هم عیدی گرفتین شما ما بودیم باید عیدی هم میدادیم :دی
برداشت مغرضانه : آقا نکنه اون شهرونده مذکور خودت بودی کلک ؟!!
این مترو عجب جای خوبیست!
حالا یه نگاه به کف دستت بنداز شاید بجای خاروندن شماره نوشته باشه ;-)
سلام
بسیار متن زیبا و طنزآمیزی بود. بسیار لذت بردم.
چه جالب معمولا جیب ما را بیشتر خالی میکنند تا یک چیزی هم تویش بگذارند..
سلام
مترو دنیای خودش را دارد، یادگاری کف ِ دستت نداری؟! ؛(
نامه را می خوندی خب!و تراول ها را هم نصف می کردی با من!
خیلی باحال بود!
آقا آریان اگر تو میای وبلاگ من و با یه کتاب و یا فیلم بیرون می ای من هم از وبلاگ تو با یه بغل خنده بیرون میرم. مرسی .
سلام مهدی جان
طنزت حرف نداشت.
واقعا عالی بود.
دست هام رو باید پیدا کنم و برایت کف بزنم.
سلام
خسته دل نباشی مرد.
سلام شما را بی اجازه لینکیدیم.. اگر اجازه نمی خواست که فبها.. اما اگر اجازه میخواست که باید عرض شود کار از کار گذشته دیگر.. اجازه سر خود صادر کردیم...
سلام
طنزتون خیلی طنازانه نوشته شده...صد آفرین
لذت بردم زیاااااااااد