Recently in چرند Category
زندگی گاه طوری میشود که آدم غمباد میگیرد. البته آدم بادهای زیادی ممکن
است بگیرد. مثل باد معده، باد شکم، باد کله و باد فتق. اما این غمباد حکایت
دیگریاست... . بعضی از بادها خودشان بالاخره سوراخی پیدا میکنند و بیرون
میزنند. بعضی بادها را هم دیگران برایت بیرون میکشند. اما غمباد نه!
غمباد، باد بیعرضهای است و از جایش تکان نمیخورد. اصلا بادی است که دائما درونت است و مثل برکه راه به هیچجا نمیبرد. فقط گاهی که از کلافگی و درماندگی، خودت را به در و دیوار میزنی یا آویزان این و آن میشوی، این باد پخش میشود و از حالت قلنبه بودن در میآید؛ ولی همچنان درونت است و اگر فکر میکنی از شرش راحت شدهای، سخت در اشتباهی چون این باد فقط از حالت قلنبه بودن درآمده و روزی -که معلوم هم نیست کی- بی خودی و الکی الکی دوباره یکجا -مثلا بیخ گلو یا توی سینه- جمع میشود و دوباره یادت میاندازد: زندگی گاه طوری میشود که آدم غمباد میگیرد.
پینوشت: بادهای دیگری هم آدم دارد اما برای اجتناب از پیچیده شدن قضیه، ذکر نشدند.
غمباد، باد بیعرضهای است و از جایش تکان نمیخورد. اصلا بادی است که دائما درونت است و مثل برکه راه به هیچجا نمیبرد. فقط گاهی که از کلافگی و درماندگی، خودت را به در و دیوار میزنی یا آویزان این و آن میشوی، این باد پخش میشود و از حالت قلنبه بودن در میآید؛ ولی همچنان درونت است و اگر فکر میکنی از شرش راحت شدهای، سخت در اشتباهی چون این باد فقط از حالت قلنبه بودن درآمده و روزی -که معلوم هم نیست کی- بی خودی و الکی الکی دوباره یکجا -مثلا بیخ گلو یا توی سینه- جمع میشود و دوباره یادت میاندازد: زندگی گاه طوری میشود که آدم غمباد میگیرد.
پینوشت: بادهای دیگری هم آدم دارد اما برای اجتناب از پیچیده شدن قضیه، ذکر نشدند.
سالها پیش وقتی که هنوز تلفنعمومیها سکهای بودند، پایین میدان رسالت تنها نشسته بودم و منتظر بودم. نه منتظر کسی بودم و نه منتظر چیزی. فقط منتظر بودم و دلتنگ. دلتنگ چی؟ خودم هم نمیدانستم. تا اینکه چشمم به باجه تلفن افتاد و یاد سکهای افتادم که مدتها بود توی جیبم بود. حتما سکههم منتظر بود.
رفتم توی صف ایستادم تا نوبتم شد. سکه را توی تلفن انداختم و شماره خودم را گرفتم. کسی بر نداشت. خب من خانه نبودم. اما شروع کردم به صحبت کردن با خودم. به گمانم همه ما وقتی فکر میکنیم، در دلمان با خودمان حرف میزنیم. من هم همینکار را میکردم اما نه در دلم، که با صدای بلند.
گپ خودم با خودم تاثیری در من گذاشت. آن روز متوجه شدم که قبل از آن سر خودم کلاه میگذاشتم. پس با خودم سختگیر شدم و سرانجام سنگهایم را با خودم واکندم. دلم باز شد. انگار دلم را خودم به تنگ آورده بودم. خلاصه از آن روز عادت کردم تا جدیتر و روراست با خودم حرف بزنم.
عادت دارم گاه خودم را به کافیشاپ دعوت کنم. گاه با خودم میخندم، گاه با خودم گریه میکنم، گاه...
پینوشتها:
۱- یک بار که با خودم رفته بودم کافیشاپ میخواستم دونگم رو ندم. اما نشد!
۲- توی این گپهام با خودم دعوا هم میکنم، قهر هم میکنم. اما حرف میزنم.
۳- شماره نخست مجله اینترنتی ولگرد منتشر شد.
رفتم توی صف ایستادم تا نوبتم شد. سکه را توی تلفن انداختم و شماره خودم را گرفتم. کسی بر نداشت. خب من خانه نبودم. اما شروع کردم به صحبت کردن با خودم. به گمانم همه ما وقتی فکر میکنیم، در دلمان با خودمان حرف میزنیم. من هم همینکار را میکردم اما نه در دلم، که با صدای بلند.
گپ خودم با خودم تاثیری در من گذاشت. آن روز متوجه شدم که قبل از آن سر خودم کلاه میگذاشتم. پس با خودم سختگیر شدم و سرانجام سنگهایم را با خودم واکندم. دلم باز شد. انگار دلم را خودم به تنگ آورده بودم. خلاصه از آن روز عادت کردم تا جدیتر و روراست با خودم حرف بزنم.
عادت دارم گاه خودم را به کافیشاپ دعوت کنم. گاه با خودم میخندم، گاه با خودم گریه میکنم، گاه...
پینوشتها:
۱- یک بار که با خودم رفته بودم کافیشاپ میخواستم دونگم رو ندم. اما نشد!
۲- توی این گپهام با خودم دعوا هم میکنم، قهر هم میکنم. اما حرف میزنم.
۳- شماره نخست مجله اینترنتی ولگرد منتشر شد.
گاهی میافتد و گاهی کاش بیافتد: اتفاق.
هر وقت که میافتد، همه چیز را تغییر میدهد. تمام برنامهها و شایدها و اگرها به پایان میرسند. و دوباره میافتد و دوباره همهچیز را تغییر میدهد: اتفاق.
پس ما این وسط چه کارهایم؟
ما متاثران قانون اتفاق در بازی زندگی هستیم و اتفاقها، غول یا بونز بازیمان هستند.
من اما به طرز احمقانهای معتقدم ما خودمان میتوانیم باعث - حد اقل - خیلی از این اتفاقها باشیم؛ چه اتفاقهایی که در درونمان میافتد، و چه اتفاقهای دیگر. یعنی ما متاثر از اتفاقهایی هستیم که خودمان باعثشان هستیم.
مثلا میتوانیم معتقد باشیم باعث هیچکدام از این اتفاقها نیستیم و بشویم بازیچه اتفاقها، یا معتقد باشیم اتفاقها متاثر از ما هستند و بشوند بازیچه ما. و یا مثلا... تا بخواهید مثال.
در هر صورت این «اعتقاد» خود، اتفاقی که است با تصمیم ما میافتد.
پینوشتها:
۱- مشکل هوای بس ناجوانمردانه سرد رو با کاپشن و پشم میشه چاره کرد. اما سرهای در گریبان رو... تف!
۲- به نا امیدی از این در مرو بزن فالی - بود که قرعه دولت به نام ما افتد | حافظ
هر وقت که میافتد، همه چیز را تغییر میدهد. تمام برنامهها و شایدها و اگرها به پایان میرسند. و دوباره میافتد و دوباره همهچیز را تغییر میدهد: اتفاق.
پس ما این وسط چه کارهایم؟
ما متاثران قانون اتفاق در بازی زندگی هستیم و اتفاقها، غول یا بونز بازیمان هستند.
من اما به طرز احمقانهای معتقدم ما خودمان میتوانیم باعث - حد اقل - خیلی از این اتفاقها باشیم؛ چه اتفاقهایی که در درونمان میافتد، و چه اتفاقهای دیگر. یعنی ما متاثر از اتفاقهایی هستیم که خودمان باعثشان هستیم.
مثلا میتوانیم معتقد باشیم باعث هیچکدام از این اتفاقها نیستیم و بشویم بازیچه اتفاقها، یا معتقد باشیم اتفاقها متاثر از ما هستند و بشوند بازیچه ما. و یا مثلا... تا بخواهید مثال.
در هر صورت این «اعتقاد» خود، اتفاقی که است با تصمیم ما میافتد.
پینوشتها:
۱- مشکل هوای بس ناجوانمردانه سرد رو با کاپشن و پشم میشه چاره کرد. اما سرهای در گریبان رو... تف!
۲- به نا امیدی از این در مرو بزن فالی - بود که قرعه دولت به نام ما افتد | حافظ
...
پینوشتها:
۱- وقتی گالیلئو گالیله فهمید زمین گرده، مسلم شد که هر قدر بری به تهش نمیرسی. چون اصلا ته نداره.
۲- کسی که نمی فهمه، نفهمه. اما بدتر از اون، کسیه که میخواد یه نفهم رو حالی کنه. پس باید گذاشت و گذشت..
۳- بگذارم و بگذرم / غمگنانه و شاد / ماتحت گشاد و دل آزرده | محسن نامجو - بوسههای تهی |
پینوشتها:
۱- وقتی گالیلئو گالیله فهمید زمین گرده، مسلم شد که هر قدر بری به تهش نمیرسی. چون اصلا ته نداره.
۲- کسی که نمی فهمه، نفهمه. اما بدتر از اون، کسیه که میخواد یه نفهم رو حالی کنه. پس باید گذاشت و گذشت..
۳- بگذارم و بگذرم / غمگنانه و شاد / ماتحت گشاد و دل آزرده | محسن نامجو - بوسههای تهی |
۱
دوربین به دست که توی خیابان بروی، جور
دیگری نگاهت میکنند. دوربین را به طرفشان بگیری، طوری احساس خطر میکنند
که گویی اسلحه را سمتشان نشانه گرفتی.ترافیک، موضوعی است که در طول این ترم باید ازش عکس بگیرم. اینبار رفتم سراغ چراغ قرمز.
۲
چراغ
که قرمز میشد، پسرک فال فروش از یک طرف، دختر گل فروش از طرف دیگر و من
با دورین از طرفی دیگر لای ماشینها به دنبال روزی می گشتیم. آنها شریک و همکار بودند. من را مزاحم خودشان میدیدند.
+ هو... چرا از ما عکس میندازی؟
- از شما عکس نمیندازم که. از ماشینا عکس میندازم.
+ کو؟ ببینم عکساتو...
- بیا...
+ اینکه منم!
- اِ... تو هم که افتادی!
+ پاکش کن.
- بیا (الکی منویی میاورم و کنسل می کنم و میزنم عکس بعدی) پاک کردم.
+ دیگه از ما عکس نندازیها...
- خب چی کار کنم تو میایی وسط عکس من؟
+ برو اون یکی خیابون.
- شما برید اون یکی خیابون.
+ این خیابون مال ماست(!) تو باید بری.
۳
از روابط عمومی که موقع عکاسی مستند اجتماعی نیاز هست استفاده میکنم و چند عکس دیگر میاندازم و میروم چهار راه بعدی. چند عکس که انداختم صدایی از پشتسر شنیدم.
+ اوهـــــوی. میزنم دوربینت رو میشکونمها...
مردی با جثهای بزرگ و صورتی پر از ریش است که گل میفروشد. حتما وقتی عکسش را توی دوربین ببیند، حقهی «منوبازی» عملی نخواهد شد. نه من حوصله بهکار بردن حقه روابط عمومی را دارم، و نه او حوصله سوژه شدن زندگیش را دارد. هر دو به اندازه کافی خستهایم و من به اندازه کافی فریم مناسب دارم. پس سرم را میاندازم پایین و میروم... تف!
پینوشتها:
۱- انگار هیچکس از چیزی که هست راضی نیست و نمیخواهد ثبت شود. نه فقیر دوست دارد از او عکس گرفته شود. نه ثروتمند. از نگاهشان پیداست. چشمها بر خلاف زبانها دروغ نمیگویند.
۲- استاد میگوید در جهان سوم، معمولا کسی دوست ندارد ازش عکس گرفته شود.
همیشه برای دلم نوشتهام. یعنی همیشه دلم فرمان نوشتن میدهد. چه سیاهههایی که برای روزنامهها مینوشتم، چه چرندیاتی که در این وبلاگ؛ همه فرمان دلم بود. آنقدر امر کرد و نوشتم، تا این که عادت کردم. اصلا مریض شدم. مریض نوشتن. اما حالا بازی درآورده. مثل مواد فروشی که اول معتاد میکند، بعد بازی درمیآورد. شل کن سفت کن در آورده.
بیتفاوت شدهام. نهاین که بیتفاوت شده باشم، دلم همراهی نمیکند. سوژههایی که خوراکم بودند، خاک میخورند، کهنه میشوند، میپوسند و در آخر فراموش میشوند.
مریضم کرده، معتادم کرده، حالا میخواهد پشت فرمان بنشیند و من را دنبال خودش بکشد. شاید سالهاست که پشت فرمان نشستهاست و من تازه متوجه شدهام. اما خیالی نیست... از حالا به بعد خودم تصمیم میگیرم. کور خوانده...
پینوشت:
۱- گویند سنگ لعل شود در مقام صبر - آری شود ولیک به خون جگر شود | حافظ
۲- از بازگشت این دوست به وبلاگنویسی خرسندم.
بیتفاوت شدهام. نهاین که بیتفاوت شده باشم، دلم همراهی نمیکند. سوژههایی که خوراکم بودند، خاک میخورند، کهنه میشوند، میپوسند و در آخر فراموش میشوند.
مریضم کرده، معتادم کرده، حالا میخواهد پشت فرمان بنشیند و من را دنبال خودش بکشد. شاید سالهاست که پشت فرمان نشستهاست و من تازه متوجه شدهام. اما خیالی نیست... از حالا به بعد خودم تصمیم میگیرم. کور خوانده...
پینوشت:
۱- گویند سنگ لعل شود در مقام صبر - آری شود ولیک به خون جگر شود | حافظ
۲- از بازگشت این دوست به وبلاگنویسی خرسندم.
روح که از بدنت خارج شود، ۲۱ گرم از وزنت کم می شود و دیگر فرقی ندارد جنس و نقش سنگ قبرت چه باشد. تو می مانی و کفنت و همان حجم داخل گور. حالا چه فرقی دارد که هسته خرما را در بیاورند و جایش گردو بگذارند یا نه؟! چه فرقی دارد حلوا را لای نان بگذارند و خیرات کنند یا توی سینی با قاشق؟
تا وقتی نفسی هست، می توانی خودت انتخاب کنی کدام رستوران بروی و در کدام سینما فیلم ببینی. اما وقتی نفسی نباشد، روی همان سنگ مرده شورخانه می شوینت که بقیه را می شویند. قبرستان، جایی است که نژاد و طبقه اجتماعی ندارد. اگر قطعه ها فرق کنند، تفاوتش برای زنده هاست. توی قبرستانی دفنت می کنند که جنازه های روی زمین مانده را هم همانجا دفن می کنند.
پی نوشت: جنازه ای را دیدم که فقط چهار تشییع کننده داشت. یعنی به تعدادی که بتوانند زیر تابوت را بگیرند. یعنی حداقل تشییع کننده.
Life it seems, will fade away
Drifting further every day
Getting lost within myself
Nothing matters no one else
I have lost the will to live
Simply nothing more to give
There is nothing more for me
Need the end to set me free
Things are not what they used to be
Missing one inside of me
Deathly lost, this can't be real
Cannot stand this hell I feel
Emptiness is filing me
To the point of agony
Growing darkness taking dawn
I was me, but now He's gone
No one but me can save myself, but it to late
Now I can't think, think why I should even try
Yesterday seems as though it never existed
Death Greets me warm, now I will just say good-bye
Drifting further every day
Getting lost within myself
Nothing matters no one else
I have lost the will to live
Simply nothing more to give
There is nothing more for me
Need the end to set me free
Things are not what they used to be
Missing one inside of me
Deathly lost, this can't be real
Cannot stand this hell I feel
Emptiness is filing me
To the point of agony
Growing darkness taking dawn
I was me, but now He's gone
No one but me can save myself, but it to late
Now I can't think, think why I should even try
Yesterday seems as though it never existed
Death Greets me warm, now I will just say good-bye
طرح های زده نشده. نقش های کشیده نشده، کتاب های خوانده نشده، موسیقی های شنیده نشده، فیلم های دیده نشده، سفارشات کاری انجام نشده، برنامه های روزانه که در ۲۴ ساعت گنجیده نمی شوند. بی خوابی. چای کهنه با قندان خالی، سازی که مدت هاست تنها در دستگاه شور کوک شده. امتحان و ژوژمان های ناقص. فراموشی.
همه چیز به هم ریخته بود. و این همه برهم ریختگی، ذهنم را مشغول کرده بود. همه این ها که در تصویر می بینید، و خیلی های دیگر که پشت این تصویر هستند، نتیجه اش شد ذهنی سرکش و افسارگسیخته. پس ترجیح دادم مدتی تعطیل کنم. این شد دلیل غیبتم.
پی نوشت ها:
۱- دنیا گاهی آنقدر بزرگ است که تویش گم می شوی و گاهی آنقدر کوچک که هیچ جای دنجی برای خودت پیدا نمی کنی.
۲- گاه دلم یک آسایشگاه روانی می خواهد. توی فیلم ها دیده ام که آنجا دمپایی و زیرشلواری گشاد تنت می کنند، از پنجره به منظره بیرون نگاه می کنی و بی هیچ دغدغه ای سیگارت را آتش می کنی.
۳- گوشی موبایلم در یک حرکت ناجوانمردانه، توسط دزد ناشی به سرقت رفته. قیمت گوشی نو ۳۰ هزار تومان بود و تنها چیز با ارزشی که توش بود، چند یوزر نیم و پسورد و شماره تماس ها بودند که نبودشان برای من خیلی دردسر شده.
۳- گوشی موبایلم در یک حرکت ناجوانمردانه، توسط دزد ناشی به سرقت رفته. قیمت گوشی نو ۳۰ هزار تومان بود و تنها چیز با ارزشی که توش بود، چند یوزر نیم و پسورد و شماره تماس ها بودند که نبودشان برای من خیلی دردسر شده.
مهدي
آريان هستم. اهل ري. مثلا روزنامهنگار شايد هم گرافيست. قرار است در اين
وبلاگ مطالب طنز نوشته شود. حالا اگر ديديد گاهي جانم به لب رسيد و چرندي
تحويل دادم - كه زياد هم از اين اتفاقات برايم ميافتد و معمولاهم چرند
مينويسم - اگر خوشتان نيامد، تقاضا دارم فحشم ندهيد و ادبيات شفاهي نثارم نكنيد. خب... ميتوانيد درعوض، روي آن ضـربـدر - همان ضـربدر
بالا، سمت راست را ميگويم - كـليك كنيـد و خــلاص!