مهر 1392 Archives

همیشه بخشی از زندگی ما جبر بوده. این‌که در کجا به دنیا بیاییم؛ در چه محله‌ای و چه خانواده‌ای. این‌که چه‌ کسی برادر ما بشود و یا چه کسی همشهری ما. اما همیشه همه‌ چیز این‌طور نیست. یعنی بخشی از زندگی‌مان را خودمان رقم می‌زنیم... بخشی از زندگی‌مان را خودمان انتخاب می‌کنیم. اینکه چه‌طور زندگی کنیم و چه راهی را انتخاب کنیم.
یکی از مهم‌ترین انتخاب‌ها برای من، انتخاب دوست است. من معتقدم که با انتخاب دوست، می‌توانیم سایر جبرها را تحت تاثیر قرار دهیم.
دوست یعنی به هم پول قرض بدهیم بدون هیچ رسیدی و بگوییم فلان موقع پس می‌دهیم و وقت پس دادن راحت بگوییم الان ندارم و بعدا پس می‌دهم.
دوست یعنی هر ساعتی از شبانه روز... تاکید می‌کنم: هر ساعتی از شبانه روز دلت گرفت، راحت زنگ بزنی بیدارش کنی و بگویی بیا پیشم و او هم تا سوال کند، بگویی حرف نزن، فقط بیا؛ و او حرف نزند و بیاید. بیاید و بنشینم حرف بزنیم نزنیم و صبح روز بعد هر دو خواب بمانیم.
دوست یعنی اگر یک روز حوصله نداری و زنگ بزند که بیا، راحت بگویی حوصله نداری و درک کند و گوشی را قطع کند و تو می‌دانی پشت خط، به فکر توست و در حین انجام کار روزمره‌اش، گوشه‌ای از ذهنش درگیر توست.
دوست یعنی کسی که وقتی برایش اتفاق ناگواری رخ دهد و مثلا - خدایی ناکرده - یکی از عزیزانش بیمار شود، طوری شوی که انگار عزیز خودت در بستر بیماری است. یا اگر عروسی برادر یا خواهرش باشد، انگار عروسی برادر یا خواهر خودت است و از چند روز قبل در تدارک عروسی باشی و روز عروسی کت و شلوار بپوشی و کروات بزنی و شیک کنی و حواست به همه چیز باشد که همه چیز مرتب باشد.
دوست یعنی بداند کی بنشیند پای حرفت و کی سکوت کند تا خیلی حرف‌ها را با هم بزنیم و خیلی حرف‌ها را با هم نزنیم. خیلی حرف‌ها را با هم نزنیم چون حتی موقع سکوت، می‌دانیم در دلمان چه می‌گذرد و...
هی... دوستی یکی از با ارزش‌ترین‌های این دنیاست.
دوست یعنی با خنده‌هایت بخندد، به گریه‌هایت گریه کند. با خنده‌هایش بخندی، با گریه‌هایش گریه کنی و من از میان همه آشنایانم، یکی خوبش را دارم. دوستی که با خنده‌هایم می‌خندد، با گریه‌هایم گریه می‌کند. با خنده‌هایش می‌خندم، با گریه‌هایش گریه می‌کنم. دوست خوبی به نام رضا لطیفی.

پی‌نوشت‌ها:
۱- دوست یعنی کسی که یک پست از وبلاگت رو با افتخار حرومش کنی حتی! ;)
۲- دوست یعنی کسی که بدونه کی فحشت بده و کی ماچت کنه حتی!
| نظرات 6 |
اگر قرار باشد برگردم به گذشته، مطمئنا خیلی از کارهایی را که قبلا انجام داده‌ام را انجام نخواهم داد. خیلی کارهایی که باعث شده گند بزنم به زندگی‌ام. اما با این همه خوشحالم که قرار نیست برگردم به گذشته. راستش را بخواهید، حوصله ندارم برگردم به گذشته و بیشتر ترجیح می‌دهم از حالا به بعد، طوری ادامه دهم که گذشته‌ام را جبران کنم.
یعنی می‌خواهم بگویم هنوز امیدوارم که خیلی - بله خیلی - بهتر از اینی بشوم که هستم. خب خیلی چیزهای همین زندگی‌ام را دوست دارم. اصلا این‌طور بگویم که حتی خیلی از گندهای زندگی‌ام را هم دوست‌شان دارم. نه این‌که تاییدشان کنم؛ نه! اما دوست‌شان دارم.
مثل چهره‌ی زیبایی که یک زخمی یک گوشه‌ای داشته باشد. مثلا زیر چشم، روی پیشانی یا چانه. حالا درست که اگر بخواهم صورت زندگی‌ام را از نو طراحی کنم، مطمئنا این زخم را رویش نخواهم کشید. اما حالا این صورت زخمی را دوست دارم. این زخم حتی یک طور جذابیت خاصی به آن داده است.

پی‌نوشت: به گمانم خدا خواسته و عدو سبب خیر شده.
| نظرات 3 |
موقع قدم زدن و فکر کردن، ذهن سرکشم من را وارد دنیای رویایی می‌کند و و مستِ راه، احساس رهایی می‌کنم.
اعتراف می‌کنم که من بیشتر در دنیای رویا زندگی می‌کنم تا دنیای واقعی. هر روز، روزی چند‌بار به ده‌ها موضوع فکر می‌کنم و غرق در افکارم می‌شوم. طبق عادت همیشگی‌ام، شروع به قدم‌زدن می‌کنم و به صورت کاملا غیر طبیعی هرگز از قدم‌زدن خسته نمی‌شوم؛ و به صورت کاملا غیر منطقی، مسیرم را دور می‌کنم. می‌گویم غیر منطقی، به این دلیل که حتی وقتی زمان کافی هم ندارم، با خونسردی این کار را انجام می‌دهم.
من معتقدم این خستگی ناپذیر بودن من در قدم زدن، بیشتر از اینکه یک توانایی محسوب شود، یک عیب به شمار می‌آید. هنگام قدم‌زدن و فکر کردن، ذهن سرکشم من را وارد دنیای رویایی می‌کند و و مستِ راه، احساس رهایی می‌کنم؛ اما این خوشی تنها مربوط به همان زمان قدم زدن است و مسلما هربار باید به این قدم زدن خاتمه دهم و بعد از آن است که ناگهان - درست همزمان با پایان قدم زدن - می‌بینم افتاده‌ام وسط دنیای واقعی و چقدر زمان از دست داده‌ام و چقدر کارهای عقب افتاده دارم!
درست مثل آدم خماری که بهای سنگینی برای نشئه شدن می‌پردازد و بعد از تمام شدن نشئگی، با خود عهد می‌کند و توبه می‌کند اما روز بعد... روز بعد که نه، در فرصت بعد - گاهی این اتفاق چند بار در روز می‌افتد - توبه می‌شکند و...

پی‌نوشت: من رفتم کمی قدم بزنم.
| نظرات 4 |
مهدي آريان هستم. اهل ري. مثلا روزنامه‌نگار شايد هم گرافيست. قرار است در اين وبلاگ مطالب طنز نوشته شود. حالا اگر ديديد گاهي جانم به لب رسيد و چرندي تحويل دادم - كه زياد هم از اين اتفاقات برايم مي‌افتد و معمولاهم چرند مي‌نويسم - اگر خوشتان نيامد، تقاضا دارم فحشم ندهيد و ادبيات شفاهي نثارم نكنيد. خب... مي‌توانيد درعوض، روي آن ضـربـدر - همان ضـربدر بالا، سمت راست را مي‌گويم - كـليك كنيـد و خــلاص!

درباره این آرشیو

این صفحه آرشیو نوشته های از September 2013 است که ترتیب چیدمانشان از جدید به قدیم است.

شهریور 1392 بایگانی قبلی است

آذر 1392 بایگانی بعدی است.

نوشته های اخیر را می توانید در صفحه نخست مشاهده نمایید و یا به آرشیو مراجعه کنید تا تمامی نوشته ها را مشاهده کنید.

با
قدرت مووبل تایپ 4.32-en