منی که روی ابرها راه میروم...
موقع قدم زدن و فکر کردن، ذهن سرکشم من را وارد دنیای رویایی میکند و و مستِ راه، احساس رهایی میکنم.
اعتراف میکنم که من بیشتر در دنیای رویا زندگی میکنم تا دنیای واقعی. هر روز، روزی چندبار به دهها موضوع فکر میکنم و غرق در افکارم میشوم. طبق عادت همیشگیام، شروع به قدمزدن میکنم و به صورت کاملا غیر طبیعی هرگز از قدمزدن خسته نمیشوم؛ و به صورت کاملا غیر منطقی، مسیرم را دور میکنم. میگویم غیر منطقی، به این دلیل که حتی وقتی زمان کافی هم ندارم، با خونسردی این کار را انجام میدهم.
من معتقدم این خستگی ناپذیر بودن من در قدم زدن، بیشتر از اینکه یک توانایی محسوب شود، یک عیب به شمار میآید. هنگام قدمزدن و فکر کردن، ذهن سرکشم من را وارد دنیای رویایی میکند و و مستِ راه، احساس رهایی میکنم؛ اما این خوشی تنها مربوط به همان زمان قدم زدن است و مسلما هربار باید به این قدم زدن خاتمه دهم و بعد از آن است که ناگهان - درست همزمان با پایان قدم زدن - میبینم افتادهام وسط دنیای واقعی و چقدر زمان از دست دادهام و چقدر کارهای عقب افتاده دارم!
درست مثل آدم خماری که بهای سنگینی برای نشئه شدن میپردازد و بعد از تمام شدن نشئگی، با خود عهد میکند و توبه میکند اما روز بعد... روز بعد که نه، در فرصت بعد - گاهی این اتفاق چند بار در روز میافتد - توبه میشکند و...
پینوشت: من رفتم کمی قدم بزنم.
اعتراف میکنم که من بیشتر در دنیای رویا زندگی میکنم تا دنیای واقعی. هر روز، روزی چندبار به دهها موضوع فکر میکنم و غرق در افکارم میشوم. طبق عادت همیشگیام، شروع به قدمزدن میکنم و به صورت کاملا غیر طبیعی هرگز از قدمزدن خسته نمیشوم؛ و به صورت کاملا غیر منطقی، مسیرم را دور میکنم. میگویم غیر منطقی، به این دلیل که حتی وقتی زمان کافی هم ندارم، با خونسردی این کار را انجام میدهم.
من معتقدم این خستگی ناپذیر بودن من در قدم زدن، بیشتر از اینکه یک توانایی محسوب شود، یک عیب به شمار میآید. هنگام قدمزدن و فکر کردن، ذهن سرکشم من را وارد دنیای رویایی میکند و و مستِ راه، احساس رهایی میکنم؛ اما این خوشی تنها مربوط به همان زمان قدم زدن است و مسلما هربار باید به این قدم زدن خاتمه دهم و بعد از آن است که ناگهان - درست همزمان با پایان قدم زدن - میبینم افتادهام وسط دنیای واقعی و چقدر زمان از دست دادهام و چقدر کارهای عقب افتاده دارم!
درست مثل آدم خماری که بهای سنگینی برای نشئه شدن میپردازد و بعد از تمام شدن نشئگی، با خود عهد میکند و توبه میکند اما روز بعد... روز بعد که نه، در فرصت بعد - گاهی این اتفاق چند بار در روز میافتد - توبه میشکند و...
پینوشت: من رفتم کمی قدم بزنم.
4 نظر
پيغام خود را بگذاريد
مهدي
آريان هستم. اهل ري. مثلا روزنامهنگار شايد هم گرافيست. قرار است در اين
وبلاگ مطالب طنز نوشته شود. حالا اگر ديديد گاهي جانم به لب رسيد و چرندي
تحويل دادم - كه زياد هم از اين اتفاقات برايم ميافتد و معمولاهم چرند
مينويسم - اگر خوشتان نيامد، تقاضا دارم فحشم ندهيد و ادبيات شفاهي نثارم نكنيد. خب... ميتوانيد درعوض، روي آن ضـربـدر - همان ضـربدر
بالا، سمت راست را ميگويم - كـليك كنيـد و خــلاص!
سیگار را از قلم انداختی
آقا مهدی
اون شب به من گفتی تا این پاکت تموم شه می خوام راه برم
بعضی فکرها حتی اگر قدم هم نزنی , مدام می آیند..مدام هستند..خماری و نشئگی پیاپی..
من همیشه به رها بودن و صبور بودن و خونسردی تو حسودیم شد..
خیلی وقتا سعی میکنم شبیه تو باشم.
........
پاسخ: اما یکی از بهترین خوبیهایی که من دارم، دوست خوبی مثل توست.
donyaye vagheio hata age beshe ye daghighe ham faramoosh kard, khobe!