نوروز برای من یعنی حس زندگی دوباره و دستان مادربزرگ

04-gelarebiabani-04.jpgگلاره بیابانی

Norooz2.jpgبرای من سال نو و نوروز همیشه تداعی کننده‌ی سرزمین پدری‌ام در حاشیه‌ی دریای خزر و خانواده است. اعتراف می‌کنم هر سال دم دمای عید دلم پَر می‌کشد برای بوی دریا، باران‌های ریز، جاده‌ی پر پیچ چالوس که در کودکی دل خوشی از آن نداشتم، و مسیر روستایی که خانه‌ی اجدادی‌ام آنجا بنا شده. شالیزارهایی که دو طرف مسیر هستند و درختان سبز رنگی که هنوز بازمانده‌ی نارنج‌ها و پرتقال‌های نارنجی‌رنگ روی آنها تو را به لبخند وا می‌دارد و عطر سبزه‌های باران‌خورده که وسوسه‌ات می‌کند به نفس کشیدن، بدون ترس از فرو دادن دود و گازوئیل.
جدای همه‌ی این بهانه‌ها سال نو برای من یعنی خانواده؛ خانواده‌ای که در راس آن مادربزرگم سال‌های سال به تنهایی مسئول دورهم نگه داشتن آن بوده است. آن روزها که دختر بچه بودم و هر سال نوروز به خانه‌ی مادربزرگ می‌رفتیم، کیف می‌کردم از خزیدن به زیر لحاف‌های پر از بوی نفتالین مادربزرگ که حسابی سرد بودند و طول می‌کشید که گرمت کنند. و خواب‌های رنگارنگی که می‌دیدم، صبح‌هایی که با صدای نماز مادربزرگ بیدار می‌شدم و صبحانه‌ای که همتا نداشت.
حالا که به لطف پدر، صاحب خانه‌ی خودمان شدیم در دیار پدری، هنوز که هنوز است مادربزرگ همه را جمع می‌کند توی خانه‌اش. با اینکه خبری از مرغ و خروس‌های سال‌های پیش نیست و مسیر خانه آسفالت شده است، هر بار که می‌رسم به آن خانه، گم می‌شوم در دنیای کودکی‌ام و در حرف‌های مادربزرگی که می‌گویند در زنانگی، با او مو نمی‌زنم.
می‌نشینم پای شعرهایش و ذوق می‌کنم از اینکه برایم از دخترانگی‌هایش، پدربزرگم که سال‌هاست او را تنها گذاشته و هر سال شب عید او را می‌کشاند بر سر مزارش تا شمع‌های عشقشان را روشن کند، تعریف کند و سرم را می‌گذارم روی زانوهایش که روزی بین شالیزارها  فرو می‌رفته، تا دستانش را فرو کند توی موهایم و برایم شعرهای گیلکی بخواند و من غرق شوم در حس زندگی.
نوروز برای من یعنی، سرزمین پدری‌ام، خانواده، حس زندگی دوباره و دستان مادربزرگ.