خبر مرگ

خدا بیامرزد محسن مرادی را. نه منظورم آن محسن مرادی نیست که شما فکر می‌کنید. یک محسن مرادی دیگری را می‌گویم. محسن مرادی که من می‌گویم، به طرز مسخره‌ای به جای یک گاو کشته شد.
ماجرا از این قرار است که توی کشتارگاه، یک گاو که نمی‌خواست بمیرد و مقاومت می‌کرد، باعث شد محسن مرادی در تلاش برای کشتن گاو، به اشتباه بی‌افتد و برود زیر دستگاه برش و...
من را مسئول خبر دادن کشته شدن محسن مرادی به همسرش کردند. هر بهانه‌ای هم آوردم قبول نکردند. گفتند تو بیشتر از همه او را می‌شناسی و خانه‌ات نزدیک خانه‌اش است. ولی من نه خانه او را بلد بودم و نه شناخت زیادی از او داشتم. اما چون تصمیم گرفته بودند این مسئولیت را بی‌اندازند گردن من، می‌دانستم که مقاومت فایده‌ای ندارد؛ تصمیم‌شان را گرفته‌اند. پیمان گفت که حاضر است با من بیاید. قبول کردم. نشانی را نوشتند روی یک کاغذ تا فراموشمان نشود و رفتیم.
توی راه پیمان گفت: بیچاره محسن مرادی، خدا بیامرزدش.
- آره بیچاره... مرد خوبی بود...
- حیف که به این طرز مسخره مرد... چه مرد خوبی بود...
- البته من شناخت زیادی ازش ندارم...
- من هم همین‌طور. الان هم که فکرش را می‌کنم می‌بینم چیزی که باعث بشه بگم آدم خوبی بود وجود نداره...
- آره... اصلا می‌دونی چیه... زیاد ازش خوشم نمیومد...
- فکر کنم از این آدمایی بوده که با هیشکی جوش نمی‌خوره...
- لابد تو خونه زنش رو هم کتک می‌زده...
- ولی عجب آدم عوضی بود ها...
- ولی اگه این جوری باشه کارمون تو خبر دادن به زنش راحت می‌شه
- خانم مرادی، تبریک می‌گم: محسن به درک واصل شد
- خانم مرادی، دیگه از دست اون غول بیابونی راحت شدید
- نه بابا... نمی‌تونیم ریسک کنیم...
- راست می‌گی. اصلا شاید اگه زنده می‌موند فرصت توبه پیدا می‌کرد.
- شاید تو همون لحظه آخر توبه کرده باشد...
- بیچاره محسن مرادی
- عجب مرد خوبی بود...
نزدیک که رسیدیم، نشانی را پیدا نمی‌کردیم. به پیمان گفتم نشانی را در بیاورد که گفت: قسم می‌خورم دادنش به تو.
همه جیب‌هام رو گشتم: ولی دست من نیست. دادن به تو...
تصمیم گرفتیم همین‌طوری زنگ خانه‌ها را بزنیم تا خانه محسن مرادی مرحوم را پیدا کنیم. دو سه بار اشتباه گرفتیم و خبر را به خانواده‌های دیگری دادیم تا این‌که نشانی پیدا شد؛ داخل جیب پیمان بود!
خانم محترمی در را باز کرد. گفتیم با آقا محسن کار داریم.
- هنوز نیامده. سر کار است.
گفتم پس منتظرش می‌مانیم. ظاهرا خوشش نیامد اما چون اعتمادش را جلب کرده بودیم ما را دعوت کرد توی خانه. توی خانه نشسته بودیم که گفت چیزی نمانده شوهرش بیاید. خواستم بگویم دیگر نمی‌آید. ولی نتوانستم. رفت داخل آشپرخانه و من و پیمان پچ پچ کردیم. پیمان گفت: می‌خواهی من بگم؟
- نه. ترجیح می‌دم خودم بگم.
خانم مرادی همراه سینی شربت از آشپزخانه می‌آید بیرون و می‌گوید این شربت‌ها را شوهرش درست کرده. خواستم بگویم قدر شربت‌ها را بیشتر بدانید، چون دیگر از این شربت‌ها نخواهد ساخت. ولی نه... این طرز خبر دادن مناسب نیست.
پیش خودم فکر کردم بگویم:
- خانم مرادی، ‌قرار است به شما از طرف بیمه مبلغ زیادی بدهند...
- حدس بزنید چرا ما اینجاییم و اینقدر چهره‌مان گرفته است؟
- می‌دانستید زندگی دو روز است...؟
- شوهرتان به جای یک گاو مرد...
که خانم مرادی گفت: عجیبه! تا حالا باید می‌اومد... سابقه نداشت این‌قدر دیر بیاد... اون هم بی‌خبر...
بعد من سعی کردم آرامش کنم: نگران نباشید، شاید کار ضروری برایش پیش آمده باشد.
بعد هرسه نشستیم سریال جومونگ را تماشا کردیم. خانم مرادی گفت شوهرش تحت هیچ شرایطی این سریال را از دست نمی‌داد، نگرانم که چرا تا حالا نیومده.
پیمان: شاید یک گاوی که نمی‌خواست بمیرد مانع آمدنش شد...
خانم مرادی: شاید...
من نتوانستم باز هم خبر را بدهم و پیمان که دیگر کلافه شده بود، بلند شد و گفت: ببخشید مزاحم شدیم، باید دیگر برویم.
من هم ناچار دنبال پیمان بلند شدم و هر دو رفیتیم...