اتاقک زیر شیروانی

سعیده حاجی رضایی
 
در شبی سرد و بارانی که اتاق نمورش بد جوری بوی باران گرفته بود، پشت شیشه‌ی پنجره‌ی رو به حیاطِ زیر شیروانیِ خانه‌ی عمو علی‌اش آمد و دستش راستش را گذاشت روی بخار سرد شیشه و دور تا دور آن را با دست چپش کشید. بعد هم رفت روی تخت فنری‌اش با پتویی درز در رفته - حتی تار و پود شکافته - با بالشت و متکایی اندازه‌ی تنش آب ندیده نشست. سرش را کرد توی بالشت و سعی کرد اشک‌هایش را از آسمانی که داشت غر غر می‌کرد و تمام تنش را مچاله می‌کرد قایم کند، آرام باشد، خودش را دلداری بدهد.
اصلا یادش برود که تنهایی‌اش دارد صدای دیوارهای اتاق زیر شیروانی را هم در می‌آورد! یادش برود توی ۱۶سالگی با موهای طلایی و چشم‌های قهوه‌ایش دل هر عابری را می‌لرزاند جز چشم‌های سگ‌دار حاجی را! یادش برود پدر ندارد، خانه ندارد، غذایش را باید با سگ آرام صاحبخانه نصف کند تا درهم نشینی‌های شبانه‌اش بی‌کس نباشد! یادش برود مادر دارد اما حق دیدنش را نه! خواهر دارد اما ندارد! برادرش را فقط وقت‌هایی دارد که دخترک ۹ساله‌ی همسایه دارد سعی می‌کند شاخه گل اهدایی برادرش را بچپاند توی کوله‌ی زهوار در رفته‌ی او و در برود، که بیاید چند پس گردنی به او بزند، چند فحش آبدار هم به او بدهد، بعد هم او را هل بدهد توی اتاق زیر شیروانی و یادش بیندازد که ۹سال است این اتاق از سرش هم زیاد است!
یادش برود نمره‌های بیستش را همیشه باید با نمره‌های دختر حاجی عوض کند! یاشد برود از ۹سال پیش مادرش اسیر برادر ناتنی پدر اسیرش شد و او شوهر تمام زندگی شیرینشان! یادش برود اتاق زیر شیروانی لانه‌ی مرغ و خروس‌های تابستانشان بود و مامن قایم باشک بازی‌هایشان با بچه‌های همسایه. اما هرگز یادش نرود اتاقک زیر شیروانی از سرش هم زیاد است!
پرده‌ی کاغذی جلوی پنجره‌ی اتاقش را کنار زد و روی تخت فنریِ زهوار در رفته‌اش بی هیچ حرکت اضافه‌ای دراز کشید. پتویش را تا چانه بالا کشید. صورتش را سمت پنجره چرخاند و چشم‌هایش را که از نور کم اتاق زیر شیروانی کم سو شده بودند کمی مالید و از خستگی روزی که گذرانده بود ناله‌اش را خورد و منتظر شد...
منتظر شد تا حاجی خوابش سنگین شود، تا مادرش پاورچین پاورچین و دور از چشم جاسوسان حاجی خودش را به اتاق زیر شیروانی برساند، تا توی نور کم اتاق که از صدقه سری تیر برق جلوی خانه‌شان شب‌ها اتاقکش تاریک تاریک نمی‌شد، دختر نازنینش را از پشت شیشه ببوسد، لحظه‌ای سیر او را تماشا کند و باز هم پاورچین پاورچین برگردد جای خالی‌اش را روی دست‌های حاجی که فقط شب‌ها حالش خوش بود پر کند!
و او وقتی دوباره تنها شد با رفتن مادر برود دست‌هایش را که حالا بوسیده شده بودند از روی شیشه بردارد و تا خود صبح زیر باران که نه، توی اتاقک زیر شیروانی دعای آزادی بخواند!