گلاره بیابانی

04-gelarebiabani-04.jpgزاده که شدم مادرم به یاد یک عزیز مرا " گلاره" خواند و پدرم به یاد اجدادش نام فامیلش را پیشکشم کرد" بیابانی". بزرگ که شدم معنی اسمم شد جزیی از ظاهرم" سیاهی مردمک چشم" و نام فامیلم شد جزیی از غرورم. مادرم می گوید توی بارانِ بمب هایِ عراقی در صبح ۱۸ شهریور ۱۳۶۶، مثلِ یک معجزه بودم برای او و پدرم و یک موجودِ بی دست و پا برای خواهر سه ساله ام که از همان زمان کمر همت برای مراقبت از مرا تا به امروز که هر دو بزرگ شدیم، بست.
عاشق خواندنم و بی تاب نوشتن، مادرم همیشه می گوید بچه که بودی همیشه غرق دفتر و کتاب هایت بودی و هنوز هم. خیلی زودتر از خیلی ها جنسیتم را کشف کردم و عاشق زن بودنم شدم انقدر حریص ناشناخته های خودم بودم که بعد از ۴ سال خواندنِ حرف هایِ مارکس و وبر، ترجیح دادم جامعه شناسی جنسیت بخوانم و امروز که اینها را می نویسم ترم آخر کارشناسی ارشد همین رشته ام و هنوز عاشق خواندن و نوشتن انقدر که وقتی اجازه پیدا کردم اینجا مطلب بنویسم از سرمستی رویِ پا بند نبودم که نوشتن برایِ دیگران از نوشتن برای خودم خیلی دلچسب تر است... .
گاهی آدم سختی به نظر می آیم، ولی پرم از حس دوست داشتن آدمها و عاشقِ زندگی ام حتی با اینکه گاهی چرخ هایش کمی سخت می چرخد... .
گلاره بیابانی
زمستان ۹۰
-------------------------------------------
برای خواندن همه مطالبی که گلاره بیابانی نوشته اینجا کلیک کنید.