روزانه: March 2012 Archives
همه بچههای محل یک لقب داشتن که طبق رسم، بقیه بچهها براشون انتخاب کرده بودند. به جز من و چندتا از بچههای دیگه که هم سن و سال هم بودیم. خب چهارپنج سال بیشتر نداشتیم و هنوز برای پیدا شدن اسمی درخور زود بود.
البته من را به خاطر رنگ چشمهایم گاهی گربه صدا میکردند؛ ولی ظاهرا این اسم به دلشون ننشسته بود. تا اینکه یک آلاسکا فروش با یخچال چرخدارش توی محل پیدا شد. من هم موفق شدم یک پنجزاری از مادرم بگیرم تا برای خودم آلاسکا بخرم. ولی تا به خودم بجنبم، آلاسکا فروش دور شده بود. پس با تمام توان فریاد زدم: آلاگایی... آلاگایی... . همه خندیدند و از اون به بعد شدم مهدی آلاگایی.
البته من را به خاطر رنگ چشمهایم گاهی گربه صدا میکردند؛ ولی ظاهرا این اسم به دلشون ننشسته بود. تا اینکه یک آلاسکا فروش با یخچال چرخدارش توی محل پیدا شد. من هم موفق شدم یک پنجزاری از مادرم بگیرم تا برای خودم آلاسکا بخرم. ولی تا به خودم بجنبم، آلاسکا فروش دور شده بود. پس با تمام توان فریاد زدم: آلاگایی... آلاگایی... . همه خندیدند و از اون به بعد شدم مهدی آلاگایی.
مهدي
آريان هستم. اهل ري. مثلا روزنامهنگار شايد هم گرافيست. قرار است در اين
وبلاگ مطالب طنز نوشته شود. حالا اگر ديديد گاهي جانم به لب رسيد و چرندي
تحويل دادم - كه زياد هم از اين اتفاقات برايم ميافتد و معمولاهم چرند
مينويسم - اگر خوشتان نيامد، تقاضا دارم فحشم ندهيد و ادبيات شفاهي نثارم نكنيد. خب... ميتوانيد درعوض، روي آن ضـربـدر - همان ضـربدر
بالا، سمت راست را ميگويم - كـليك كنيـد و خــلاص!