روزانه: اردیبهشت 1389 Archives
۱
سرانجام با کسی که هرگز ندیده بودش قرار گذاشت. نشانی اش را داد: موهای قهوه ای، چشم های آبی، کمی ته ریش.
از بد روزگار دیر رسید. دختری زیبا را دید که با پسری موقهوه ای و چشم آبی، با کمی ته ریش وارد کافی شاپ شد!
راستی شما چه قدر به سرنوشت اعتقاد دارید؟
۲
تا به حال به این فکر کرده اید این همه نفتی که می فروشیم، چه بر سر بشکه هایش می آید؟ بشکه خالی می گیریم؟ یا پولش را می گیریم؟ یا...
۳
کجا می روی؟ آهای با توام... من ساده می ترسم از جاده های بی انتها. به من نگو مهم رفتن است. بگو کجا؟ آهای با توام. من ساده خسته ام. و نفس گیر است این دو ماراتن. این راه بی پایان. خسته ام.
پی نوشت:
پی نوشت دانمان تمام شده. گفته ایم بچه ها برایمان از بازار بیاورند
این روزهایم تبدیل شده به یک دو ماراتن نفس گیر. از جنوب به شمال و از شمال به شرق. از آنجا به غرب و بعد هم مرکز و سرانجام خانه! خسته و تنها بر میگردم خانه!
در این شهر شلوغ و حتی بی در و پیکر، همیشه اتفاقات پیشبینی نشدهای که هر کسی را متعجبت میکند در حال رخ دادن است. و آنقدر این اتفاقات پیشبینی نشده تعجب بر انگیز رخ داده که دیگر کسی تعجب نمیکند! که خود همین هم تعجب بر انگیز است.چند وقتی است که حرف زلزله است و این که عدهای پیشبینیاش کردهاند! برخی می گویند نمیشود زلزله را پیشبینی کرد! ولی باید در پاسخشان گفت که ما انرژی هستهای داریم حتی، این چیزها که دیگر کاری ندارد!
پی نوشت:
۱- بالاخره طلسم را شکستم و به روز شدم
۲- کسی از سرنوشت سوسن خانم خبرنداره؟ بالاخره جواب مثبت رو داد؟
۳- می گویند حیوانات زلزله را زودتر متوجه می شوند!
مهدي
آريان هستم. اهل ري. مثلا روزنامهنگار شايد هم گرافيست. قرار است در اين
وبلاگ مطالب طنز نوشته شود. حالا اگر ديديد گاهي جانم به لب رسيد و چرندي
تحويل دادم - كه زياد هم از اين اتفاقات برايم ميافتد و معمولاهم چرند
مينويسم - اگر خوشتان نيامد، تقاضا دارم فحشم ندهيد و ادبيات شفاهي نثارم نكنيد. خب... ميتوانيد درعوض، روي آن ضـربـدر - همان ضـربدر
بالا، سمت راست را ميگويم - كـليك كنيـد و خــلاص!