روزانه: January 2010 Archives
کاری نمیکنم که مثلا درس بخونم، از طرفی درس هم نمیخونم
این هم حکایت این روزهای منه...
بالاخره امروز، بیهیچ انگیزهای راه افتادم... فقط قصد عقدهگشایی این روزهای پر از روزمرگی رو داشتم که خودم رو در خیابان کریمخان و کتاب فروشی ثالث دیدم!
هرچند میدونستم محکومم به کتاب نخریدن و کتاب نخوندن، ولی لابهلای کتابها میلولیدم و لذت میبردم.
از در که زدم بیرون، چهره آشنایی رو دیدم. کسیکه سالها میشناسمش و تا اون روز فقط عکسش رو دیده بودم. یک دوست اینترنتی. سعید کیایی. خوشحال که این بار نه از طریق کامنت و وبلاگ، که رو در رو با هم حرف میزدیم.
پینوشت:
زمستان را قدیمترها بهخاطر برفش دوست داشتم، اما حالا که از برف هم محرومیم، هنوز دوستش دارم و این بار بهخاطر باقالیهاش. بهخصوص با فلفل زیاد...
این هم حکایت این روزهای منه...
بالاخره امروز، بیهیچ انگیزهای راه افتادم... فقط قصد عقدهگشایی این روزهای پر از روزمرگی رو داشتم که خودم رو در خیابان کریمخان و کتاب فروشی ثالث دیدم!
هرچند میدونستم محکومم به کتاب نخریدن و کتاب نخوندن، ولی لابهلای کتابها میلولیدم و لذت میبردم.
از در که زدم بیرون، چهره آشنایی رو دیدم. کسیکه سالها میشناسمش و تا اون روز فقط عکسش رو دیده بودم. یک دوست اینترنتی. سعید کیایی. خوشحال که این بار نه از طریق کامنت و وبلاگ، که رو در رو با هم حرف میزدیم.
پینوشت:
زمستان را قدیمترها بهخاطر برفش دوست داشتم، اما حالا که از برف هم محرومیم، هنوز دوستش دارم و این بار بهخاطر باقالیهاش. بهخصوص با فلفل زیاد...
مهدي
آريان هستم. اهل ري. مثلا روزنامهنگار شايد هم گرافيست. قرار است در اين
وبلاگ مطالب طنز نوشته شود. حالا اگر ديديد گاهي جانم به لب رسيد و چرندي
تحويل دادم - كه زياد هم از اين اتفاقات برايم ميافتد و معمولاهم چرند
مينويسم - اگر خوشتان نيامد، تقاضا دارم فحشم ندهيد و ادبيات شفاهي نثارم نكنيد. خب... ميتوانيد درعوض، روي آن ضـربـدر - همان ضـربدر
بالا، سمت راست را ميگويم - كـليك كنيـد و خــلاص!