سوزنی سوزناک

02-rezalatifi-02.jpgرضا لطیفی

ذبیح پسری است حدودا ۲۸ ساله‌. تمام موهای سرش را تراشیده و تی‌شرت و شلوار جین نسبتا کهنه‌ای به تن دارد. مدام شانه و گردنش را تکان می‌دهد. یک جور تیک عصبی.
یک کیف دستی را زیر بغل زده و درحالی که در پیاده رو قدم می‌زند، مدام به اطراف نگاه می‌کند. می‌رسد به یک آرایشگاه سلمانی که کرکره‌اش تا نیمه پایین است. ذبیح کرکره را بالا می‌کشد، در آرایشگاه را باز می‌کند و وارد آرایشگاه می‌شود که چراغ‌های خاموش است.
ذبیح: روشن کن چراغو موش کور.
علی: شیری یا روباه؟
ذبیح: نه شیر، نه روباه... ذبیحم ذبیح.
علی چراغ سلمانی را روشن می‌کند. او مردی ۵۰ ساله است. صاحب آرایشگاه. کمی چاق. ته ریش دارد. لباسش نامرتب و شلخته است. روی یک صندلی نشسته. چمانش به خاطر نور اذیت می‌شوند. دستش را می‌گیرد جلوی چشم‌هایش تا از شدت نور کم کند.
علی: حالا ذبیح بودن خوبه یا نه؟
ذبیح: کلا که بعید می‌دونم... اما امشب خوبه... خیلی خوبه... پاشو بساط و ردیف کن که تا این کیف جادویی‌م رو باز کنم. (ناگهان دست می‌گذارد روی سرش و آه می‌کشد)
علی: چی شده؟
ذبیح: هیچی... از صبح سر درد عجیبی گرفتم. انگار سوزن رفته تو کله‌ام...
علی از جایش بلند می‌شود و می‌رود سمت کمد گوشه آرایشگاه. ذبیح از پشت پرده‌ای که گوشه آرایشگاه است،‌یک قالیچه بر می‌دارد و پهن می‌کند روی زمین و می‌نشیند. ذبیح از توی کمد یک جعبه می‌آورد و می‌نشیند روی قالیچه، کنار ذبیح. علی مشغول باز کردن جعبه می‌شود و ذبیح هم موبایلش را در می‌آورد و یک آهنگ انتخاب می‌کند و پلی را می‌زند. صدای محسن نامجو می‌آید: سوزن می‌شوم سوزناک در رگ پای خودم بالا می‌روم سرشکسته تا قلبم می‌روم فرو که تا تاچانالاباقالابالایش می‌روم که قلبم می‌شکند تا بریزد خونش، تا بریزد خونش شورانگیز!
علی صدای موبایل را زود قطع می‌کند
علی: باز هم این دیوونه رو گذاشتی؟
از توی جعبه یک تخته در می‌آورد
ذبیح: یه جوری بهش می‌گی دیوونه انگار من و تو عاقلیم.
علی از توی جعبه وافور و وسایل دیگر را در می‌آورد
علی: به جنب اون کیف جادویی‌ت رو خالی کن مردم بس که زوزه کشیدم... بجنب
ذبیح از توی کیفش یک دستمال در می‌آورد: چشم... این هم جنس ناب که عمرا تو عمرت نه دیده باشی... نه کشیده باشی...
علی: دستمال را باز می‌کند و چند تریاک توی دستمال را می‌بیند، تریاک‌ها را با دقت روی تخته می‌چیند: برو اون پیک نیک و ذغال رو هم بیار دیگه... همونجا پشت پرده است...
ذبیح از جا بلند می‌شود: ای به چشم.... می‌رود پشت پرده و با پیک‌نیک و کیسه سیاه دغال می‌آید. پیک‌نیک و ذغال را می‌دهد به علی: اینا رو ردیف کن برم چایی بذارم.
علی: آفرین پسر خوب که کارت رو خوب بلدی خوب آب جوشه... بذار دم بکشه...
ذبیح می‌رود پشت پرده و صدای قوری و کتری می‌آید. ناگهان صدای ذبیح بلند می‌شود و آه می‌کشد.
علی می‌خندد: باز چی شد؟ تو سرت  سوزن رفت؟
ذبیح از پشت پرده بیرون می‌آید: بابا این سوزن ته گرد لای دستمال چی‌کار می‌کنه؟ اوخ اوخ اوخ اوخ... رفت تو دستم...
ذبیح می‌آید کنار علی می‌نشیند. علی با یک دست وافور را نگه داشته و با دست دیگرش با انبر یک ذغال را روی شعله پیک‌نیک نگه داشته. هر دو به ذغال خیره شده‌اند... ذغال سرخ می‌شود.
علی ذغال را می‌آورد نزدیک صورتش: خدا بیامرز تنها چیزی که برامون گذاشت همین باغ گردوئه که ما هم فقط از چوبش استفاده می‌کنیم... می‌بینی چه نازه؟
ذبیح به ذغال سرخ خیره شده است: آره... ایول داره...
علی دوباره ذغال را روی پیک‌نیک می‌گذارد و دوباره که سرخ شد، روی تریاک وافور می‌چسباند و کام می‌گیرد... بعد وافور را می‌دهد به ذبیح و لم می‌دهد به دیوار. ذبیح ذغال را روی شعله می‌گیرد و دوباره روی تریاک می‌چسباند و چند کام می‌گیرد... دود را بیرون می‌دهد.
ذبیح: سوزنت کو؟ گرفت...
علی: نمی‌دونم باید همونجا باشه...
ذبیح: ای بی‌خاصیت... نیست... باز... باید به کیف جادوییم متوسل شم که همیشه چندتا یدک دارم.
ذبیح دست می‌کند توی کیفش و یک سورن در می‌آورد و سوراخ وافور را باز می‌کند... یک کام دیگر از تریاک می‌گیرد و وافور را می‌دهد به علی.
کرکره بالا می‌رود و در سلمانی باز می‌شود. مرتضی وارد می‌شود و با عصبانیت به علی و ذبیح نگاه می‌کند. مرتضی: ۵۰ ساله است. لاغر. وسط سرش بی‌موست. علی و ذبیح اما بی‌توجه به او سر می‌گردانند و به کارشان ادامه می‌دهند.
مرتضی رو می‌کند به علی: آخرین بار بهت گفتم آخرین باره که بهت می‌گم دور و بر ذبیح نچرخ. حالیت نمی‌شه؟
علی: من دور رو بر اون می‌چرخم؟ مثل اینکه حالیت نیست‌ها... بابا مغازمه... خب بهش نگو نیاد... . می‌خندد: تازه این‌طوری ذغالام هم برا خودم می‌مونه...
مرتضی رو می‌کند به ذبیح: خجالت نمی‌کشی؟ تازه یه هفته هست اومدی بیرون!
ذبیح: این تازه دفعه سوم بود... یادته چند بار می‌رفتی همون‌جا که من هفته پیش اومدم بیرون؟
مرتضی: خب مثلا که چی؟ می‌خواهی چی بگی؟ یه زمانی همین علی من رو عنتر خودش کرده بود، حالا گیر داده به تو...
ذبیح: این علی ننه مرده گیری به من نداده... من چاکرش هم هستم... تو هم گناه خودت رو ننداز گردن بقیه...
مرتضی: گناهم رو نمی‌ندازم گردن کسی... اما این هم گناه خودش رو داره... تو بدبختی من و تو کم بی‌تقصیر نیست...
علی می‌خندد: بابا من رو تو دعواهای خانوادگی‌تون دخالت ندید... داش مرتضی تو هم اگه هستی بیا دنگت رو بده بیشین حالشو ببر، اصلا دنگ هم نمی‌خواد بدی، مهمون من. اما اگه نیستی برو بذار به کارمون برسیم. برو قدمتو بردار داداش برو...
مرتضی حمله می‌کند به سمت علی و شروع به کتک زدن علی می‌کند، ذبیح می‌خواهد مانع شود، مرتضی ذبیح را هول می‌دهد و ذبیح می‌افتد زمین و سرش می‌خورد به کیف دستی‌اش. مرتضی همچنان با علی دعوا می‌کند که متوجه بی‌حرکت بودن ذبیح می‌شود. مرتضی را رها می‌کند و می‌رود سراغ ذبیح. ذبیح را صدا می‌کند اما ذبیح جوابی نمی‌دهد.
علی: چی شده؟
مرتضی چند بار دیگر ذبیح را صدا می‌کند: جواب نمی‌ده... . سرش را می‌گذارد روی سینه ذبیح: نفس می‌کشه...
علی می‌آید بالای سر ذبیح. مرتضی سر ذبیح را بلند می‌کند و ناگهان متوجه می‌شود که کیف دستی چسبیده به سر ذبیح. هر دو می‌ترسند. مرتضی توی کیف را نگاه می‌کند.
مرتضی: سوزن رفته تو سرش...
علی: ا؟ این چیه تو گوشش؟
مرتضی توی گوش ذبیح را نگاه می‌کند: دکمه؟!
علی: دکمه تو گوشش چی کار می‌کنه؟
مرتضی: اون رو ول کن... این سوزن رو چی کار کنیم؟
مرتضی سعی می‌کند سوزن را در بیاورد اما نمی‌شود. علی می‌رود سمت بساط تریاک و انبر می‌آورد: بیا با این امتحان کن.
مرتضی توی کیف را خالی می‌کند. یک فندک و یک سوزن دیگر و مقداری پول و یک دستمال تا شده. علی دستمال را از مرتضی می‌گیرد. مرتضی با انبر خیلی آرام سوزن را می‌گیرد و ناگهان می‌کشد بیرون. ذبیح کمی تکان می‌خورد و به هوش می‌آید.
مرتضی: خوبی بابا؟
ذبیح: خوبم...
مرتضی سر ذبیح را می‌گذارد روی پاهایش
علی: دکمه افتاد!
مرتضی دکمه را بر می‌دارد و رو به ذبیح می‌گوید: دکمه تو گوشته چرا؟
ذبیح لبخند می‌زند: تاریخ یادته؟ پنجم دبستان؟ نمرود؟ تو تاریخمون نوشته بود پشه رفته تو دماغ نمرود و مرده. من هم خیلی می‌ترسیدم از اینکه نکنه پشه بره تو دماغم. اما تو گفتی تو گوشش رفته! من هم گاهی از ترس دکمه می‌ذارم تو گوشم نکنه پشه بره توش...
مرتضی: تو هیچوقت حرف من رو درست نفهمیدی. همون موقع هم بهت گفتم پشه تو دماغش رفته نه تو گوشش...