کلاس، سه ردیف میز داشت و در هر میز سه نفر مینشستند. امیر در ردیف سمت پنجره مینشست. میز سوم و درست کنار پنجره. آن روز خانم معلم از ردیف سمت دیوار شروع به خط زدن مشق شب بچهها کرده بود. وقتی سر میز امیر رسید، امیر با ترس دفترش را جلوی معلم باز کرد. نه بهخاطر ترس از انجام ندادن تکلیف، که بهخاطر بدخط بودن.
روز قبل خانم معلم بهخاطر بدخط بودنش تنبیهش کرده بود. گفته بود اینها که نوشتهای مشق نیستند، خرچنگقورباغهاند و بچههای کلاس که مثل همیشه منتظر بهانهای برای خندیدن بودند، با شنیدن کلمه خرچنگقورباغه زدند زیر خنده. آن روز خانم معلم با خط کش امیر را تنبیه کرد. با خط کش زده بود کف دستش.
امیر آنقدر بدخط مینوشت که نمیشد نوشتههایش را خواند. دیروز وقتی خواست مشقهایش را بنویسد، نگاهی به نوشتههای روز قبلش کرد و یاد حرف خانم معلم و خندههای بچهها و خط کش افتاد. با خود تکرار کرد: خرچنگ قوباغه. تصمیم گرفت با حوصله و خوانا مشقهایش را بنویسد.
حالا خانم معلم رسیده سر میز و خیره شده به مشقهایی که امیر نوشته. خوشخط و خوانا. خانم معلم نتوانست قبول کند که اینها را امیر نوشته. به همین دلیل باز هم با خط کش امیر را تنبیه کرد.