محمد مهدی یعقوبی
ای صاحبان اشاره اشارتی
تا که کنم نقل برایت حکایتی
حکایتی که نقل کنم نه هست فسون
عین است و شین و قاف و کنایتی
رفتن به پای مغیلان و گمرهی
عاشق شدن به جز تو ضلالتی
میرفت عاشق قصهی ما به پشت یار
عمری گذشت به بازی به راحتی
آخر رسید و خجالت چنان کشید
حرفش درون گلو ماند خجالتی
رگبار عشق و حیایش سحر نشد
دلبر چو دید و بگفت به نجابتی
معشوقه چون سخن آمد غمی پرید
چون بلبلی رها شده از غل شباهتی
گویم برای تو کامروز عاشقی
خوش باش که بهر دیدن یار است لیاقتی
من را بگو که خرابم بدین خراب
چون هر بدی که کردم و دیدم کرامتی
معشوق من ز همه معشوقهها جداست
او من ندیدم و شنیده ام زو فصاحتی
یاران خود به صورت دل ها یشان خرید
خلقی بگو که دیده به از این تجارتی
با یک نظر دل دیوانه ام خرید
وی کیست که نامش شنیدن قرامتی
پیاله به دست و نگاهم به نا کجاست
وی گر نبود چه کس راست امید شفاعتی
من نام او به پرده غیبت کشیدهام
تا ماه دی بیاید و به گدایان عنایتی