علیرضا سخنور
احساس من
در هوای بی حوصلهء تو بود
که بی رمق جان سپرد.
با توام
که از پیچ و خم نگاه ها
سر از سفرهء محبت
بیرون آوردی
و سخت
سخنانم را لقمه کردی.
با توام
توئی که من
از رنگ و عطر نگاهت
برای چشم هایم
اشتیاق ساختم
ذوقی که هنوز
در کوچه پس کوچههای شعرم
تکثیرشان میکنم.
و در حزن و اندوه
شاید
ترنم وصالی را بو می کشم
که تو بی درنگ
در ابتدای آغوشم
فراموش کردی.
آری
نخواهی دانست که من
در راهی تاریک و بلند
بعد از تو
نگاه انسان هائی را قاب خواهم گرفت
که بی اختیار
بوی تو را میدهند.
نخواهی دانست
نخواهی دانست که من
بینهایت این فاصله را
در هوچیگریهایت
اندیشه خواهم کرد
و رقص نگاهت را
که از
دورترین چشمک ها به من
نزدیکتر است
خواهم ترسید.