رضا حقدوست
با یکی از همسایهها حرف میزدم که: این گرانیها... این اختلاسها... این قیمت نان... این شلوغی بیمارستانها... تحریم و نبود داروها و سرگردانی بیماران مفلس... این پول نفت پس کجاست؟ و... از این صحبتها...
گفت: ای بابا... من را چه به سیاست؟ من زندگی خودم را میکنم. سرم در لاک خودم است و کاری به این کارها ندارم.
گفتم: اینکه نان هزارتومان است چه ربطی به سیاست دارد؟ اینکه تیلیارد تیلیارد پول این مملکت اختلاس و دزدی و چپاول میشود چه ربطی به سیاست دارد؟ اینکه دزدی و فحشا بیداد میکند... اینکه وضع کسب و کار از این بدتر نمیشود... اینکه کشاورزی کشور در حال نابودی است... اینکه... اینکه... اینکه جامعه این همه درد دارد... آیا درد مردم، درد کشور، درد من و تو نیست و به ما ربطی ندارد چون ممکن است یک سر دلایلش در دنیای سیاست پیچیده باشد؟ آخر این چه حرفیست؟
گفت: تا بوده همین بوده و درست هم نمیشود.
گفتم: چرا نمیشود. خوب هم درست میشود.
گفت: چگونه؟
گفتم: کسی که گرسنگی گرسنگان برایش بیاهمیت باشد از انسانیت بهدور است و این دخلی به سیاست و گرایشهای مختلف ندارد. پس قدم اول اینکه بدانیم همهی چیز به ما مربوط میشود. بعد اگر فکر میکنیم نمیتوانیم گرهای از مشکل جامعه باز کنیم، حداقل این است که باید مشکلات را بیان کنیم. بگوییم که بین آدمی و گوسفند فرق است. اگر آدم باشیم، مشکلات حل میشود. همانگونه که دیگر کشورها اینگونه مشکلاتشان را حل کردهاند... لااقل دیگر وضعشان مثل ما نیست... آیا خواستن رفاهی نسبی، با داشتن این همه داشتههایمان، توقع زیادی است؟
من و تو اگر درد جامعه نداشته باشیم... اگر کودکان کار برایمان بیاهمیت باشند... اگر گسترش بیماری ایدز برایمان مضحک باشد... اگر نسبت به دروغ و دزدیها بیتفاوت باشیم... اگر غصهی فرزندان طلاق، اندهگینمان نکند... اگر ناچاری مرد بازنشستهای را در تامین هزینهی درمان همسرش درک نکنیم... از انسانیت به دوریم. من حتی اگر هیچ کاری نتوانم برای جامعهی خود انجام دهم، میخواهم از انسانیت به دور نباشم.
خدایا! درد جامعه را از من نگیر...