زندگی بیهوده

02-rezalatifi-02.jpgرضا لطیفی

همیشه عاشق سَر چراغی مغازه بودم، این ساعت روز که چراغ‌های مغازه رو هم روشن می‌کردن، همه چیز هم خوشگل‌تر دیده می‌شد هم شلوغ پلوغ‌تر می‌شد و آدم‌ها حتی اگر چیزی هم نمی‌خریدند اما با رفت و آمدشون و سوال کردناشون سر من رو گرم می‌کردن. با اینکه همیشه آرزو داشتم جلو در بایستم از اونجا آدم‌ها رو نگاه کنم اما داخل مغازه مشتری‌ها بیشتر می‌موندن و حرف‌هایی که رد و بدل می‌شد من رو بیشتر به وجد می‌آورد. توی تمام مشتری‌هایی که وارد مغازه می‌شدن و رفت آمد داشتن من اون خانم چادری رو از همه بیشتر دوست داشتم. همیشه می‌اومد و تی‌شرت و شلوار و گاهی هم رو سری می‌خرید. می‌گفت برای «رویا» دخترم می‌خوام. من همیشه صدای دخترش رو می‌شنیدم، اما هیچ وقت نتونستم ببینمش، دختر کوچولوش هنوز به اندازه‌ای نرسیده بود که وارد زوایه چشم‌های من بشه و همیشه آرزوی دیدن اون کوچولو رو داشتم.
یک روز برخلاف همیشه خانم چادری طرف‌های ظهر وارد مغازه شد. درست پشت به من ایستاد گفت یه «تاپ» واسه «شیوا کوچولو» می‌خوام. من تا حالا اسم شیوا رو نشنیده بودم. داشتم از تعجب و کنجکاوی می‌مردم که یک‌هو صدای آشنای رویا کوچولو رو شنیدم که بلند بلند فریاد می‌زد: «مامان، مامان این رنگیش رو می‌خوام این رنگیش رو میخوام!» تو همین لحظه احساس کردم لباسم داره کشیده می‌شه و صدای فریاد رویا هم بیشتر می‌شد و یکدفعه همه جا شروع کرد به تکون تکون خوردن و توی دلم خالی شد.
با صورت زمین خورده بودم و دستم بدجوری درد گرفته بود. تازه متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده بود. رویا کوچولو واسه فهموندن رنگی که دوست داشت لباس من رو کشیده بود و باعث شده بود بی‌افتم زمین. برای اولین بار بود که داشتم رویا کوچولو رو می‌دیدم نشسته بود گوشه مغازه و پاهاشو بغل کرده بود و گریه می‌کرد. صورتش رو از بین دستاش که بیرون آورد چشم‌های خیسش رو دیدم و دوست داشتم گریه کنم، اما خب بی‌فایده بود، من نمی تونستم گریه کنم. صحنه بدی بود، پای صاحب مغازه رو دیدم که با دمپایی‌هاش که خش و خش به زمین کشیده می‌شد سمت من می‌اومد دستش رو انداخت دور کمرم و من رو بلند کرد از طرف دست سمت راستم انداخت روی دوشش. مادر رویا هنوز داشت اون رو دعوا می‌کرد. می‌گفت حالا به جای اینکه واسه دختر عموت شیوا کادو بخریم، باید به آقای فروشنده خسارت بدیم. صاحب مغازه که من رو روی دوشش گذاشته بود با صدای گرفته و سرما خوردش گفت: «ایراد نداره، حالا که اتفاقی نیافتاده... .» اما اتفاق افتاده بود و دست من ترک برداشته بود و داشت می‌شکست هیچ‌کس هم متوجه نشده بود.
من رو با خودش تا جلو در مغازه برد و ادامه داد: «اصلا من می‌خواستم این رو بندازم دور، حالا امروز می‌ذارمش جلو در. هم یه جورایی تغییر دکوراسیون می‌شه، هم آخرش شب دیگه نمیارمش تو و آشغالی که اومد می‌بردش.»
با شنیدن این جمله، من که همیشه دوست داشتم جلوی در باشم و از اونجا آدم‌ها رو نگاه کنم، دنیا جلوی چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نمی‌شنیدم. صاحب مغازه من رو جلوی در گذاشت و من غمگین به آدهایی نگاه می‌کردم که از جلوی چشم‌هام رد می‌شدن و بدون داشتن احساس خاص دیگه‌ای بهشون مات و مبهوت به آخرین جمله‌ی صاحب مغازه فکر می‌کردم.
امشب شب آخری بود که من برای اون مغازه بودم. آدم‌ها همینطور از جلوی چشم‌هام عبور می‌کردن، بعضی‌ها خنده‌کنان از جلوم رد می‌شدن و صدای خنده‌هاشون توی گوشم می‌پیچید. بعضی‌ها دست توی دست هم بدون اینکه باهم حرفی بزنن می‌گذشتن یک مرد کنار همسرش داشت نزدیک می‌شد و از همه چیز سر زنش غر می‌زد و زن بی‌نوا ساکت گوش می‌کرد.
توی تمام آدم‌ها پسری از جلوی چشم‌هام گذشت با موهای فرفری، ریش‌های تقریبا بلند و لباس‌های گشاد، یه کوله پشتی روی دوشش بود و چشم‌هاش رو به زمین دوخته بود و توی افکار خودش غرق شده بود. مبهوت داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر احساسم شبیه این پسر هست. پسر همینطور آروم به من نزدیک‌تر می‌شد و من مبهوت و غمگین نگاهش می‌کردم. دیگه هیچ چیزی برایم جذابیت نداشت به جز ظاهر غمگین پسرک که به من خیلی شباهت داشت. باد ملایمی می‌وزید و لباس گشاد پسر تکون تکون می‌خورد و موهای فرفری اون توی هوا موج می‌خورد. پسر نزدیک شد و داشت از کنارم عبور می‌کرد و همینطور سرش پایین بود و به هیچ‌چیز توجه نمی‌کرد. وقتی داشت از کادر چشم‌هام عبور می‌کرد شونه‌اش آروم به شونه‌ام خورد و من دیگه چیزی ندیدم.