این یک داستان نیست!

آقای سردبیر محترم قول می‌دهم

02-rezalatifi-02.jpgرضا لطیفی

dastan05.jpgدیگه آخرین زمان برای ارسال مطلبش بود. حقیقتش چند روزی هم از زمان مشخص شده برای ارسال مطلب گذشته بود. توی تمام این مدت داشت تلاش می‌کرد که یه موضوع پیدا کنه و بنویسه، اما اینقدر سرش شلوغ بود که فرصت عمیق شدن و فکر کردن به موضوعی رو نداشت. تا می‌خواست به موضوعی فکر کنه و اون رو پَر و بال بده و شروع کنه به نوشتن، تلفنش زنگ می‌خورد. یا از اتاق کناری صداش می‌کردن و باید می‌رفت کاری رو انجام بده. گاهی حتی با خودش قرار می‌گذاشت امروز وقت ناهار خوردن می‌شینم و یه موضوع خوب پیدا می‌کنم و در موردش می‌نویسم، اما حتی اون روزها هم اینقدر سرش شلوغ می‌شد که تا به خودش می‌اومد می‌دید ساعت ۶-۵ بعد از ظهر شده و هنوز وقت نکرده ناهار بخوره. اصلا گاهی وقتی از گشنگی دست و پاهاش شُل می‌شد و بدنش می‌لرزید می‌فهمید که هنوز ناهار نخورده و یه ساندویج می‌گرفت و یه جوری سرو ته ناهار و هم می‌آورد.
استرس و فشاری که به دلیل کار زیاد داشت و سعی برای اینکه تمام کارهاش رو به شکل درست انجام بده گاهی اون رو اینقدر کلافه می‌کرد که می‌خواست سر بذاره به کوه و بیابون و بره و هیچ‌کس اون رو پیدا نکنه! اما از طرفی به رویایی که از کودکی توی ذهنش بود فکر می‌کرد و سعی می‌کرد خودش رو آروم کنه و به جای غُرغُر کردن و عصبانی شدن به اون فکر کنه. اون از بچگی دوست داشت یه آدم مهم باشه و مدیریت یه شرکت بزرگ رو به عهده داشته باشه. اینقدر کار کرده بود و این شاخه اون شاخه پریده بود که به اینجا رسیده بود. تا تونسته بود سعی کرده بود پول‌هاش رو جمع کنه تا خودش این شرکت رو تاسیس کنه، اما برای این کار باید حداقل ۲۰ سال دیگه کار می‌کرد و پول‌هاش رو روی پول‌هاش می‌گذاشت که شاید بتونه این کار و انجام بده. تمام این شاخه به اون شاخه پریدن‌هاش باعث کسب تجربیاتی شده بود که یکی از اقوام نزدیکش که به شکلی هم دوستش بود و از نزدیک می‌شناختش از اون خواسته بود که قسمتی از شرکتش رو به‌دست بگیره و بچرخونه. حالا بدون داشتن اون همه پول برای بدست آوردن یک شرکت آنچنانی، داشت در مجموعه‌ی کوچکی از اون شرکت سعی می‌کرد خودش رو به رویایش نزدیک و نزدیک‌تر کنه. از هیچ کاری کوتاهی نمی‌کرد. گاهی حتی خودش بارها رو پشت وانت می‌گذاشت و تا مغازه مشتری‌ها می‌برد. اینقدر تلاش کرد و عرق ریخت که بالاخره دوستش بهش اعتماد کرد و یک کار کوچیک واردات رو معرفی کرد و خودش هم کمکش کرد. انگیزه‌ی اون برای رشد و ترقی بیشتر شده بود. تقریبا خروس خون از خونه بیرون می‌رفت و نصف شب‌ها به خونه برمی‌گشت. و باز هم در کنار تمام این‌کارها هر کاری رو که بهش معرفی می‌کردن یا تو شرکت به اون واگذار می‌شد به عهده می‌گرفت و سعی می‌کرد انجام بده.
در تمام مدت در کنار مشغله‌های کاریش فقط یک چیز بود که اون رو آزار می‌داد و اون دور شدن از تمام علایقی بود که داشت.
اون به نوشتن، به موسیقی، به ادبیات، به بحث و مطالعه پیرامون مسائل هنری، به خواندن کتاب‌های تاریخی و... علاقه‌ی زیادی داشت. توی تمام این زمینه‌ها هم با دوست‌هاش کار می‌کرد و سعی می‌کرد خودش رو در این زمینه‌ها هم ارتقاء بده، برای همین هم با کمک یکی از دوست‌هاش که سردبیر یک مجله بود شروع کرد به نوشتن؛ دوستش هم تو این زمینه اون رو راهنمایی می‌کرد و کم کم بهش پیشنهاد داد که توی مجله‌ی اون‌ها کار کنه و مطلب بنویسه، اما به یک شرط...
سردبیر تنها شرطی که برای همکاری اون با مجله گذاشت این بود که مطالب رو به موقع و سروقت به دستش برسونه تا اون هم بتونه درست مطالب رو بخونه و داخل سایت بگذاره.
وای به اینجای ماجرا که می‌رسید سرش رو بین دو تا دستاش می‌گذاشت و فشار می‌داد. یاد قولی می‌افتاد که به دوستش داده بود و کارهاش که روز به روز داشت زیادتر می‌شد نمی‌گذاشت اون حتی بتونه به نوشتن فکر کنه... رسما می‌خواست سرش رو بکوبه به دیوار و خودش رو خلاص کنه. چند بار تلفنش رو برداشت تا با آقای سردبیر که بهش قول داده بود مطالب رو به موقع به دستش برسونه تماس بگیره ازش معذرت خواهی کنه و بارها منصرف شد. اما بالاخره تصمیم گرفت و شماره‌ی آقای سردبیر رو گرفت و صحبت کرد. سردبیر که برای شماره‌ی قبل هم مطلبی رو از دوستش دریافت نکرده بود خیلی معمولی شروع کرد به صحبت کردن و دوستش لابه لای حرف‌هاش می‌خواست آقای سردبیر رو متوجه کنه برای این شماره هم هیچ مطلبی رو آماده نکرده ولی در همون بین با خودش می‌گفت «تو قول دادی!»
همینطور که با آقای سردبیر صحبت می‌کرد سعی در توجیه کردن خودش و سردبیر داشت که گفت: «ببخشید، من خیلی گرفتار بودم... نتونستم مطلب رو به موقع آماده کنم.» تامل قابل ملاحضه‌ای کرد و ادامه داد (هر چند گرفتاری‌های من به شما مربوط نمی‌شه، چون من قول داده بودم مطالب رو به موقع به دست شما برسونم.)
در یک لحظه اینقدر تحت تاثیر این جمله آخر خودش قرار گرفت که به وجد اومد و با اینکه همون شب راهی مسافرت بود به سردبیر قول داد مطلبی رو براش در شب آخری که قرار بود مجله بیرون بیاد بفرسته.
و این شد که با قلمی خِجِل، با قلبی آکنده ازغم، با رویی شرمسار از بدقولی‌هایی که کرده بود، در هواپیما کاغذی پاره پیدا کرد و روی آن نوشت:
جناب آقای سردبیر محترم، مرا ببخش که قول دادم در قسمتی از این مجله در کنار تو باشم و در رشد آن تو را یاری کنم. تا امروز به دلیل دغدغه‌های کاری که هر روز بیشتر از روز قبل می‌شود از آن معذور بودم، اما آقای سردبیر محترم به همین سوی چراغ فرودگاه که از این بالا کم کم مشخص‌تر می‌شود قول می‌دهم که از این به بعد تمام بد قولی‌هایم را جبران کنم باشد که تو هیچ... بلکه خدای تو هم مرا ببخشد.
ارادتمند شما
رضا لطیفی