مهدی آریان
ما چندتا دوست بودیم که محسن همیشه سوژه خندهمان بود. نه اینکه خودش عمدا کاری کند تا خندهمان بگیرد. بلکه همینطوری هرکاری میکرد باعث خندهمان میشد. یعنی میخواهم بگویم هرچند محسن کارهایی را که از نظر خودش عاقلانه و منطقی بود انجام میداد؛ اما از نظر ما کاملا احمقانه و خندهدار بود.
هنوز وقتی یاد شب حنا بندان محسن میافتم، شک میکنم آن اتفاقها توی بیداری رخ داده باشند. مراسم در خانه کوچکی برگزار شده بود. وارد خانه که شدیم، ابتدا یک حیاط بیست متری بود و بعد دوتا اتاق تو در تو که از چارچوب بینشان مشخص بود که اتاقها با درهای چوبی از هم جدا میشوند و آن شب، به خاطر حنابندان درها را برداشته بودند. تعداد مهمانها طوری بود که دورتادور خانه، کاملا پر شده بود.
حالا مراسم حنابندان محسن بود و خب همه اتفاقها عادی بودند تا اینکه به قول خواننده مراسم، نوبت هنرنمایی آقا داماد رسید. محسن با اندام لاغر و باریک خودش کمی هنرنمایی کرد تا اینکه طبق سایر مراسمهای مشابه، چندتا از مهمانها دور داماد جمع شدند و یک حلقه تشکیل دادند و شروع کردند به دست زدن. همینطور دست میزدیم و میچرخیدیم دور داماد که ناگهان متوجه شدیم داماد در بینمان نیست!
محسن از فرصت مناسبی استفاده کرده بود و از فاصله ایجاد شده بین دونفر از کسانی که در حلقه بودند، پریده بود بیرون و در اتاق کناری بود. من وقتی متوجه محسن شدم که روی سرش ایستاده بود و دور خودش میچرخید و به قول تکنوزنها، «اگرور» میزد!
قبلا هم از محسن این حرکات را دیده بودم، اما وقتی که مثلا خانواده یکی از دوستان میرفتند مسافرت و به قول بچهها «خانه خالی» بود. جمع میشدیم دور هم و قلیان میکشیدیم و از این جور کارها... . اما انگار محسن حالیش نبود که حالا مراسم حنابندان است و او هم داماد.
خلاصه که رفتیم و دست داماد را گرفتیم و آوردیمش داخل حلقه و اینبار، برای پیشگیری، حلقه را تنگتر کردیم. چند لحظهای نگذشته بود که دیدیم باز داماد نیست! اینبار حتی اتاق کناری هم نبود. محسن از چارچوب بالای در گرفته بود و مثل ژیمناستیک کاران، پاهایش را از میان دستانش عبور داده بود. هرقدر هم که سعر کردیم بیاریمش پایین موفق نمیشدیم. ما از این حرکتش هم ترسیده بودیم و هم خندهمان گرفته بود، پس سست بودیم، اما محسن مصمم بود و چارچوب را محکم گرفته بود که گرفته بود...