سنگ کار خودش را کرده بود

aryan-mahdi.jpgمهدی آریان

کفش‌های مش رحیم را سگ برد و این اوضاع را بدتر کرد. اوضاع مش رحیم را نه. اوضاع سگ را. سگ پیر که هنوز یکسال از مرگ صاحبش، غلامرضا، نگذشته بود، انگار به سیم آخر زده بود. وگرنه حتی الاغ‌های ده هم می‌دانستند که نباید با مش رحیم کاری داشته باشند. کدخدای ده بود و همیشه خودش را دسته بالا می‌گرفت. به قول اهالی روستا به خودش نون قرض می‌داد. سگ می‌دانست که سربه‌سر گذاشتن مش‌رحیم، همان سیاهی‌است که بالاتر از آن رنگی نیست.
از وقتی غلامرضا مرد، اوضاع سگ رو به بدی می‌رفت. یک غلامرضا بود و این سگ. این را همه می‌گفتند. یک روز که غلامرضا گوسفندها را از صحرا می‌آورد، گرگ‌ها به گله حمله می‌کنند. قبلا هم گرگ‌ها به گله غلامرضا حمله کرده بودند و غلامرضا هم با چوب دستی‌اش حیابشان را رسیده بود. اما این‌بار گرگ‌ها گله‌ای بزرگ تشکیل داده بودند. حتی به خود غلامرضا هم حمله می‌کردند. انگار گرسنگی امانشان را بریده بود که این‌طور وحشیانه حمله کرده بودند.
غلامرضا داشت اشهدش را می‌خواند که سر و کله سگ پیدا شد. معلوم نبود از کجا آمده. اما به موقع آمد و یک تنه تا پای جان با گرگ‌های گرسنه جنگید و عاقبت، گوسفندها را و غلامرضا را نجات داد. اما خودش زخمی و خونین افتاده بود زمین و به چشم‌های غلامرضا نگاه می‌کرد. غلامرضا هم از همان روز که از سربریدن چند گوسفند زخمی گذشت و گذاشت حرام شوند و در عوض به سگ کمک کرد تا فداکاری‌اش را جبران کند، بین خودش و سگ ارتباط عمیقی حس کرد و سگ شد یار همیشگی غلامرضا. برایش اسم «گرگی» را انتخاب کرد.
دوستی این دو آنقدر عمیق بود که زن غلامرضا حسودیش شد. بارها به بهانه‌های مختلف خواست از شر گرگی راحت شود، اما مخالفت غلامرضا نمی‌گذاشت. با هر بهانه زن، عمق دوستی غلامرضا و سگ بیشتر می شد و حسادت و دشمنی زن بیشتر.
وقتی غلامرضا مرد، زن بی درنگ سگ را از خانه بیرون انداخت. گرگی هم هر شب پشت خانه غلامرضا می‌آمد و بعد از چند ساعت زوزه کشیدن، همانجا می‌خوابید. اما زن که هنوز کینه توی دلش مانده بود، سگ را با سنگ‌هایی که در طول روز جمع می‌کرد، از خانه دور می‌کرد. سگ هم تنها تا حد فاصلی که زن توانایی سنگ انداختن داشت عقب می‌رفت تا کمترین فاصله را با خانه‌ای که بهترین روزهای زندگیش را در آنجا بود، داشته باشد.
سگ حسابی خسته شده بود. انگار قدرت کینه زن بیشتر از قدرت دوستی سگ و غلامرضا بود. سگ باخت و یک شب یکی از سنگ‌های زن خورد توی سر سگ و گرگی ناله‌ای کشید که دل زن لرزید و دست از سنگ انداختن کشید. اما سنگ کار خودش را کرده بود. از فردای آن شب، سگ دیوانه شده بود و دور خودش می‌چرخید. بچه‌ها دوره‌اش کرده بودند و می‌خندیدند ولی سگ فقط دور خودش می‌چرخید. گاهی هم وحشی می‌شد و بچه‌ها فرار می‌کردند. تا اینکه چشمش به کفش‌های مش رحیم افتاد. مش رحیم کفش‌هایش را درآورده بود و نشسته بود روی تخت قهوه‌خانه. سگ کفش‌های مش رحیم را برداشت و با خود برد.
همه خندیدند. به سگ و به مش رحیم. از آن موقع بود که اوضاع سگ بدتر شد. و به‌جای سنگ، تیر می‌خورد اطرافش. تا این‌که سگ همه چیز به جز یاد غلامرضا را ول کرد و رفت جایی که جان غلامرضا را نجات داده بود. به چشم‌های آشنایی برخورد. گله گرگ‌های گرسنه.