صدای مشکوک

جنازه قاسم را که شستند و نمازش را خواندند، تابوت را بلند کردند و لاااله الا الله گویان به طرف قبر بردندش. جمعیت زیادی آمده بود. کریم هم بود. من و کریم و قاسم از بچگی تا الان که پنجاه سال را گذارانده‌ایم با هم بزرگ شده بودیم. کریم اما هیچ وقت چشم دیدن قاسم را نداشت و از هیچ فرصتی برای ضایع کردنش دریغ نمی‌کرد.
تلقین را که می‌خواندند، تقریبا همه ساکت شده بودند. کریم آمد بیخ گوشم و زمزمه کرد که: «می‌دونی چرا تموم کرد؟» گفتم: «خب سکته کرد دیگه!» گفت: «کجا؟» گفتم: «نمی‌دونم.» گفت: «توی مستراح. اگر از من بپرسی می‌گم سکته نکرده. اونقدر زور زده که جونش از ماتحتش زده بیرون.»
ناخودآگاه خنده‌ام گرفت. لبم را گاز گرفتم تا سعی کنم نخندم. اما خنده‌ام بیشتر شد. از آن خنده‌هایی بود که نمی‌توانی کاریش کنی. هرچه تلاش می‌کردم جلوی خنده‌ام را بگیرم افاقه که نمی‌کرد هیچ، بیشتر هم می‌شد. سرم را آوردم پایین و دستم را گرفتم جلوی صورتم تا معلوم نشود می‌خندم یا گریه می‌کنم.
صورت قاسم آمد جلوی صورتم که دارد زور می‌زند. خنده‌ام بیشتر شد. قاسم با حالت التماس به چشم‌هایم خیره شده بود زور می‌زد. آنقدر که قرمز شده بود. آنقدر خندیدم که قرمز شدم. تقصیر خودش بود که این‌طور خیره شده بود به من.
حالا صدای خندیدنم هم بلند شده بود و هیکلم تکان می‌خورد. خنده، هم سستم کرده بود، هم فشار بهم وارد می‌کرد که بی‌اختیار صدایی در دادم. صدای ناقافل هم نتوانست خنده‌ام را قطع کند. فقط نگرانم کرد. من که کسی را نمی‌دیدم، دستم جلوی صورتم بود. اما احساس می‌کردم که متوجه صدای مشکوک شده‌اند. تا این‌که کریم به دادم رسید و خواست صدا را بی‌اندازد گردن کس دیگر. پس بی‌درنگ زد پس کله پسر بچه‌ای که همان نزدیک ایستاده بود و گفت: «بی‌تربیت! سر خاک مرده و این کارها...؟!» دیگر مطمئن شدم توجه‌ها جلب شده؛ چون همه ساکت بودند و تنها صدای خاک ریختن روی قاسم می‌آمد. پسربچه هم که خود را قربانی دیده بود، سعی کرد از شرافتش دفاع کند و گفت: «من نبودم که...» کریم تشر زد که: «پس کی بود؟ می‌خواهی بندازی گردن مرده؟» ترسیدم پسربچه من را لو بدهد. ولی او هم نمی‌دانست کی بود. به کریم گفت: «من چه می‌دونم کی بود... شاید خودت بودی اصلا!» جمعیت به زمزمه افتاد و لابه‌لای زمزمه‌، صدای خنده‌هم شنیده می‌شد.
دوباره قاسم بهم خیره شد و شادیِ کمانه کردنِ تیر اتهامِ منبع صدا و مجرم شدن کریم که مثلا می‌خواست ناجی من باشد، مزید بر علت شدند تا خنده‌ام ادامه پیدا کند. کریم از جواب پسربچه عصبانی شد و گرفتش به باد کتک. پدر پسر هم آمد از بچه‌اش دفاع کند و درگیری شد. همه مرده را ول کرده بودند و آمده بودند دعوا را سوا کنند. حتی گورکن هم. و من از فرط خنده افتاده بودم کنار جنازه قاسم که هنوز به من خیره شده بود و زور می‌زد.