شجاعت یا حماقت؟

aryan-mahdi.jpgمهدی آریان

خودم هم نمی‌دانم از حماقتم بود که جلوشان را گرفتم یا از شجاعت! آنها دو نفر بودند و من تنها. هردوشان هیکلی ورزیده داشتند و من چهارتا استخوان بودم با یک روکش! آنقدر لاغر بودم که تمام استخوان‌هایم مشخص بودند. شکل استخوان‌های آرواره‌ام از روی صورتم مشخص بود. گاهی وقتی خمیازه می‌کشیدم، فکم در می‌رفت و با دهان باز باید به کسی که آن اطراف بود حالی می‌کردم تا شست هر دو دستش را فرو کند توی دهنم و با فشار روی دندان‌هایم، فکم را جا بی‌اندازد. همان که گفتم، من چهارتا استخوان بودم با یک روکش.
با این وضعیتی که داشتم، حتما احمق بودم که جلوشان را گرفتم. من لاغر مردنی در برابر دو تا غول بیابانی. هرقدر هم فکر می‌کنم می‌بینم فقط همان یکبار دست به چنین شجاعت - حماقتی زده‌ام.
داشتم از کنار خیابان رد می‌شدم که صدای ترمزی طولانی که آخرش به صدای برخورد منتهی شد شنیدم و البته یک صدای ناله‌هم دنباله‌بندش شد. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد و من متوجه یک موتور سوار بدون موتور شدم که افتاد توی جوب کنار خیابان. درست همانجا که من ایستاده بودم.
همه مردم جمع شده بودند دور مصدوم به علاوه آن دو مرد با هیکلی ورزیده که ظاهرا آنها با ماشین زده بودند به موتوری و حالا آمده بودند ببینند چه بر سرش آورده‌اند. وقتی متوجه شدند حال موتورسوار چندان تعریفی ندارد به همدیگر اشاره‌ای کردن و خواستند بروند پی کارشان که از بخت‌شان، حماقت - شجاعت من گل کرد و جلوشان ایستادم.
اولش با کنجکاوی به من نگاه می‌کردند. نمی‌دانستند با آنها چه‌کار دارم تا اینکه گفتم: «زدید طرف رو ناکار کردید و حالا می‌خواهید فلنگ رو ببندید؟» اما هنوز متوجه منظورم نشده بودند. گیج شده بودند. خواستند راهشان را بکشند کنار و بروند که یک زیرپایی انداختم به یکی‌شان و نزدیک بود خودم بیفتم زمین. با تعجب نگاهم می‌کردند. اگر دعوا می‌شد حسابی کتک می‌خوردم. اما از بس لاغر بودم باورشان نمی‌شد که من می‌خواهم مانع فرار کردنشان شوم.
یکی‌شان گفت: « تو لاغر مردنی می‌خواهی جلو ما رو بگیری؟» گفتم: « آره. عمرا نذارم فرار کنید.» حماقت - شجاعت را به اوج خود رسانده بودم. هنوز باورشان نشده بود که یکی با اندام نحیف من، چطور می‌تواند این‌طور با اعتماد به نفس جلوشان بایستد. آنقدر برایشان عجیب بود که نمی‌دانستند چه کار کنند. باید می‌زدند و تکه‌پاره‌ام می‌کردند یا شاید کلکی توی کار است؟ از طرفی من هم مثل آدم‌های مست و لایعقل شده بودم. خیلی خونسرد برایشان کری می‌خواندم و می‌گفتم وای به حالتان اگر چیزیش شده باشد.
پیش خودشان هرچی حساب کرده بودند، جور درنمی‌آمد. پس موتوری را سوار ماشین کردند و بردند بیمارستان. شاید فکر کردند که من... . نمی‌دانم چه فکری کردند، من هم نمی‌دانم چه فکری می‌کردم. شجاعت یا حماقت؟