در ته این زندگی، مرگ است که ما را فرا می‌خواند

رضا سلطانی
قرار بر این بود که در این بخش، به معرفی کتاب بپردازیم. اما در این شماره، به دلیل مصادف شدن با روز ۱۹ فروردین، سال‌گرد فوت صادق هدایت، تصمیم گرفتیم تا در این شماره، این بخش اختصاص پیدا کند به صادق هدایت.

hedayat-01.jpgحس می‌کنم آن‌روز هوا بارانی بود. بارانی بارانی. باد سردی وزیدن گرفته. صدای زوزه‌ی باد همه‌جا شنیده می‌شد. شاید غروب بود. یک غروب بهاری و بارانی.
باد زوزه می‌کشید و گرد شب مانده‌ی مرگ را از روی شانه‌های شهری که همیشه عاشق است، به شانه‌های مردی می‌بُرد که نه فرزند خلف روزگار خویش بود و نه فرزند‌ ناخلفش. مردی که برخلاف عادت هر روزه‌اش، نه عجله‌ای داشت برای رفتن و زودتر رسیدن و نوشتن، و نه بی‌حوصلگی‌هایش را با قدم‌هایش دیگر شمار می‌کرد.
برای خیلی از آدم‌های آن روز و روزگار و آن خیابان‌ها، نیازی نبود به توصیف آدمی غیرطبیعی و نامعلوم و باورنکردنی. او خود همه‌ی این اوصاف بود. مردی که خودش می‌گفت: «فقط با سایه‌ی خودم خوب می‌توانم حرف بزنم». شاید برای همین بود که روزها راه می‌رفت و به سایه‌ی به زمین چسبیده‌اش چشم می‌دوخت و شب‌ها؛ حرف‌های خود و سایه‌اش را کلمه‌ می‌کرد تا عصاره‌ی این خوشه‌انگور در دست فشرده‌ی زندگی‌اش را، قطره قطره در گلوی خشک سایه‌اش بچکاند و بگوید: این زندگی من است.
کسی نمی‌دانست از پی چه چیزی می‌رود و در جستجوی کدام علامت سوال زندگی‌اش این چنین آواره شده. آوارگی‌اش اما مشهود بود و استقبالش از مرگ، زاده‌ی همین غربت‌نشینی با آدمیان معمولی و رسوب کرده به دیواره‌ی پر از حرارت دیگ جوشان زندگی. تا جایی که خودش گفته بود «همه از مرگ می‌ترسند و من از زندگی سمج خودم».
دردش را کس نفهمید و بعد از رفتنش، هر چه گفتند و نوشتند، در رثای او بود نه حقیقت او. شاید به قول اخوان او «اسیری از عبث بیزار و سیر از عمر» بودست. مردی که «نمی‌دیده‌ست چون خود پاک روی جاده‌ی نمناک». اما نه. گرچه او مردی پاک و از عبث بیزار بود اما شاید رفتنش، ادامه‌ی همان حرف‌هایش بود که واژه به واژه، درس زندگی و زندگی کردن را می‌داد.
صادق هدایت. مردی که نوزدهم فروردین یک‌هزار و سیصد و سی، مثل عادت هر روزه‌اش، به خانه برگشت. همه‌ی کارهای معمولی‌اش را انجام داد. به آدم‌های خوب فکر کرد و برایشان صبوری طلبید. روی تکه کاغذ کنار تختش چیزی به یادگار برایشان نوشت. شیر گاز را باز کرد و روی تخت دراز کشید و برای همیشه، چشم از جهانی که دلش نمی‌خواست، فرو بست تا به جایی برود که دیگر برایش زمان مفهموی ندارد.
آخرین دست نوشته‌اش همین بود: «دیدار به قیامت. ما رفتیم و دل شما را شکستیم. همین».
hedayat-02.jpghedayat-03.jpg