مهدی آریان
اسمش... اسم نداشت. فقط الاغ بود. خوب سواری میداد، خوب بار میبرد و وقتی بیکار میشد عرعرهای خوبی هم میکرد و من با شیهههایم جوابش را میدادم. وقتی ازش میپرسیدم ریشه این همه خوبیهایت کجاست، نمیدانست؛ چون نمیتوانست فکر کند.
خلاصه همهچیز خوب بود. نه اینکه غم نبود، بود؛ اما کم بود. البته تا قبل از آن روز. آن روز آفتابی که داشت کنار جاده عرعر میکرد، چشمش به ماده الاغی افتاد و کار را خراب کرد. زندگیاش را تباه کرد.
گفت عاشق شده. گفتم نکن توخری، نمیفهمی. اما نفهمید چون خر بود.
دیگر نه خوب بار میبرد نه خوب سواری میداد. عرعرهایش هم شادی قبل را نداشت. کارش به جایی رسیده بود که اصلا سواری نمیداد. هرچه شلاقش میزدند و هینش میکردند فایدهای نداشت. به عنوان یک دوست سعی کردم کمکش کنم. گفتم زندگی را خراب نکن. سواری بده. گفت چرا با من این کار را میکنند؟ میگفت خب تو هم مثل من بار میبری و سواری میدهی، اما چرا احترامت بیشتر از من است؟ چون تو اسبی و من خرم؟ میخواهم آزاد باشم. گفتم چون من اسبم و تو خری.
آن اواخر حتی جفتک هم میانداخت تا اینکه یک روز صبح که بردنمان صحرا، دیدم زینش را برداشتند و ولش کردند. نفهمید چرا ولش کردند و رفت.
گاوها هنوز نشخوار میکنند و پروارتر میشوند، الاغ تازهای هم خریده شده که خوب سواری میدهد، خوب بار میبرد و خوب عرعر میکند.
یک روز خودم دیدم که گرگها چاق شدهاند.