شهر شلوغ

mehdiyaghobi.jpg
محمدمهدی یعقوبی
چراغ راه ما قرمز
جاده ها ناهموار
امید ما هست به آن پنجره ها
من که به ، پنجره ها می نگرم
شیشه ها نا خواناست
چون که هست سیاه
خوش به حال همه آن پنجره های قدیم
شیشه هاشان شفاف
کادر آن هم چوبین
پشت آن پنجره ها عشق همشیه جاریست
عشق حوض و ماهی
عشق آن ماهی و آب
چون که آن حوض هنوز
در وسط خانه ی ماست
نیست ولی آن ماهی
ذر وسط حوض حیاط
دل من سخت گرفت حرف آن ماهی شد
ماهی سرخ و قشنگ که همه عشقم بود
سوز من، سازم بود
شعر من یافت خراش
چون که با قافیه شد
باز گردیم دوباره به قدیم
که داشت آسمانی آبی
طاق آن بود بلند مردمانش زیر آن
خنده داشتند به لب
بارهاشان بر دوش
چو گلیمی زیر پا
خنده داشتند به لب
چون که آنجا جای
این سکوت شلوغ
مرهمت داشت رواج
این همه دانم و حیف
که باور نکنند
خاطرات دیروز
بچه های امروز
خاطرات امروز
بچه های فردا
جایشان خالی باد
به امید دیروز!

دوم مرداد ۸۳ - تهران خانه پدری