حسین مهدیون
سمت چهار راه کالج بودم. داشتم میرفتم خونه، پسری رو دیدم که ابرو برداشته و خیلی خوشگل موشگل ایستاده کنار خیابون و چند تا مرد سیبیلو هم دورهاش کردن و بهش نخ میدن و به قول معروف آمار میگرفتن و آمار میدادن. یه جورایی حالم گرفته شد. با خودم گفتم آخه چهطور میشه که پسری به این کار رو میاره؟ آخه چهطور قبول میکنه این خفت رو؟ به این نتیجه رسیدم که هیچکدوم از این آدما یک دفعه و یک شبه رو به اینکار نیاوردن. همه چیز به مرور زمان اتفاق افتاده.
وقتی که وارد مسیری میشی، وقتی در طول زمان محیط و اطرافیان بهطور مرتب روت تاثیر میذارن، یواش یواش رفتارت و کارهات تحت تاثیر قرار میگیره و اراده خودت کم کم ضعیف میشه و بیشتر سعی میکنی خودت رو با اطرافیانت و اون چیزی که اونها دوست دارن باشی وفق بدی. باز هم که زمان میگذره دیگه خیلی از کارهایی که میکنی دست خودت نیست و اون آدم قدیمی نیستی. شاید یه جورایی عادت میکنی به رفتارهای جدید. شاید دیگه قبح خیلی چیزها به مرور زمان و خرد خرد برات از بین میره. وقتی هم که عادت کنی، فقط سعی میکنی مسیری که واردش شدی رو ادامه بدی تا «شاید» روزی به آخر برسی. ولی واسه کسی که راه خودش رو نمیره پایانی وجود نداره!
فرض مثال به شما میگن اگر وارد این تونل بشید و مسیری رو سینه خیز طی کنید، اونور این تونل به هر چیزی که فکرش رو میکنید و میخواهید میرسید. تو هم با خودت میگی فقط همین؟ خب از تونل رد میشم. وارد تونل که میشی هرقدر میری جلوتر تاریک و تاریک تر و تنگ و تنگتر میشه. تا جایی که دیگه هیچی نمیبینی. فقط میدونی جات انقدر تنگ شده که دیگه حتی نمیتونی برگردی و مجبوری فقط بری جلو. انقدر بری جلو که به هیچجا نرسی. آخرش هم از یاد همه میری. شاید اگر همون اول که میدیدی هر چقدر میری جلوتر، بدتر و بدتر میشه؛ اگر اونجا که میدیدی هنوز راه برگشت داری، با خودت میگفتی «نه» و برمیگشتی. دیگه امروز به جایی نمیرسیدی که حتی ندونی باید برای خودت افسوس بخوری و احساس ندامت کنی. چون تو چشمات رو بستی و بدون اینکه خودت بدونی تو مرداب غرق شدی. یعنی «نه» گفتن اینقدر سخته؟
یه فاحشه از روز اول فاحشه نبوده. یه معتاد درب و داغون، معتاد به دنیا نیومده. یه آدم افسرده که هیچ انگیزهای برای ادامه دادن نداره از اول افسرده نبوده. یا خیلی اتفاقات و رفتارهای دیگه که به نظر ساده میان ولی در واقع ما بهشون عادت کردیم که ساده بهنظر میرسن. بعضی وقتها حتی آدم خودش میدونه مسیری که داره میره اشتباهه، ولی از نه گفتن و برگشتن سر باز میزنه. پس باید همه تلاشمون رو برای «نه گفتم» بکنیم.