مهدی آریان
سالها بود که مدرسه دورقوزآباد تعطیل شده بود و از این تعطیلی هم بچهها راضی بودند هم معلم و هم پدرها که نگران از دست دادن چوپان گاو و گوسفندهاشان بودند.
ماجرا از این قرار بود که مواجب آقای معلم یا دیر میرسید، یا اصلا چندماه یک بار میرسید. پس آقای معلم هم در نامهای به اداره فرهنگ درخواست انتقالی داد و زیرش هم نوشت: درس دادن به این تولهها که حتی از آوردن سهمیه نفت بخاریشان سرباز میزنند، فایده ندارد و بهتر است که انرژی معلم و پول فرهنگ، درجایی صرف شود که فایده داشته باشد.
اما آن سال قرار بود مدرسه باز شود. چون هوشنگ باید به مدرسه میرفت. هوشنگ پسر میرزا آقاخان اوباشباشی، ارباب آبادی بود. میرزا آقاخان بعد از تلاشهای شبانه فراوانش با زنهای متفاوتش از ولایتهای مختلف، و بعد از صاحب شدن ۱۸ دختر، سرانجام صاحب یک پسر شده بود که همان هوشنگ بود.
حالا هوشنگ به سن مدرسه رسیده بود و باید به مدرسه میرفت. پس خود ارباب شخصا به اداره فرهنگ رفته بود و با چرب کردن سبیل رئیس فرهنگ و متقبل شدن تمام پهن مورد نیاز برای سوزاندن و گرم کردن کلاس، باعث باز شدن دوباره مدرسه شده بود. معلم تازهای هم به دورقوز آباد فرستاده شد.
روز اول مدرسه، بچهها جلوی کلاس ولوله راه انداخته بودند تا اینکه از بین صداها، صدای داد و بیدادی به گوش آقا معلم رسید. آقا معلم به سمت صدا رفت و دید دوتا از دانش آموزها دست یک دانش آموزی که اندام نحیفتری داشت را گرفتهاند و یک دانش آموز دیگر با مشت به شکمش میزند.
آقای معلم آستینش را بالا زد و ترکه را توی مشتش جابهجا کرد و به دانش آموز ضارب گفت: «خجالت نمیکشی پدرسوخته؟ برای چی افتادی به جون بچه مردم؟ باید به بابات بگی بیاد مدرسه تا یادش بدم چهطوری بچه تربیت کنه.»
یک صدایی از بین بچهها اومد که: پسر اربابه.
آقا معلم که یادش افتاد فرهنگ توجیهش کرده بود برای چی قرار شده مواجب پرچربی بگیرد، آستینهایش را داد پایین و ترکه را توی مشتش جابهجا کرد و به دانشآموز مضروب گفت: «تو چه غلطی کردی که خون این شازده رو به جوش آوردی؟! بعید میدونم این کتکهایی که خوردی بستت باشه. اول خودم حسابت رو میذارم کف دستت بعد هم میری تو همون طویلهای که بزرگ شدی، به بابات میگی بیاد.»
همان صدا دوباره آمد که: همین پسر اربابه دیگه!
آقای معلم باز جلسه توجیهی رئیس فرهنگ یادش آمد، پیش خود فکر کرد: «من چقدر احمقم.» و بلند گفت معلومه این پسر اربابه اصلا از ریخت و قیافه و لباسهای تمیزش معلومه آقازادهس.» رو به ضارب کرد و گفت: «فکر کردی من میذارم هرکی هرغلطی دلش میخواد بکنه؟ این بچه هر شیطنتی هم که کرده باشه حقش نیست اینطوری بزنیش الدنگ.». بعد لباسهای مرتبتر ضارب باعث شد پیش خودش فکر کند بد نیست جانب احتیاط را رعایت کند. پس از ضارب پرسید: «بگو ببینم، اسم بابات چیه؟» پسر گفت: «بابای من رو نمیشناسی؟ فکر میکنی مواجبت و رو از کیسه کی میگیری؟ من پسر اربابم. این هم پسر نوکرمونه که لباسکهنههای من رو پوشیده.»
معلم خواست آب دهانش را قورت بدهد، ولی دهانش خشک شده بود. گفت: «مگه میشه من هوشنگخان رو نشناسم؟ فقط خواستم خودت بگی شما کی هستید تا همه عاقبت در افتادن با پسر ارباب رو بفهمن. من هم توصیهام به شما اینه که این ترکه رو بگیرید و این بزمچه را فلک کنید. به گمانم اینطوری بهتر ادب بشه.»
معلم ترکه را به پسر ارباب داد و رفت. بچهها توی دلشان خندیدند و فکر کردند چه زود دلشان برای گوسفندها و صحرا تنگ شده.