مریم یاراحمدی
گفتم: از مرز چشمانم دورتر نرو، از فاصلهی دستانم بیشتر نرو، اما رفت؛ التماس کردم، التماس! ولی او نشنید و رفت و من عاشق شدم، چرا که در عشق صدای فاصلههاست.
نسیم ۲۴ساله ساکن هفتشهر عشق زمینی است. او میگوید: «عشق یعنی خودخواهی که نخستین خصیصهاش مالکیت است. او را فقط برای خودم میخواستم. حس مالکیت زیادی به او داشتم. فکر میکردم از روی عقل حرکت میکنم اما نمیدانستم عشق و عقل در یک ظرف نمیگنجد. مثل من و او. برای همین او رفت؛ رفت، میفهمی؟ بعد از او بود که آموختم عشق یعنی رهایی، یعنی مراعات؛ بعد از رفتن او واقعاً عاشق شدم. دوست داشتن را یادگرفتم و احترام گذاشتن به خواستهی دیگری را؛ عشق انسان را شجاع میکند و حالا خوب میدانم که عشق بهانهی زندگی است. پس من همیشه عاشقم.»
خندید و گفت: « ادامه بدهم؟»
نگاهش کردم و گفتم: « کافی است؛ سهراب تمامش را گفته است. عشق، تنها عشق مرا به وسعت اندوه زندگیها برد. مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.»
بهزاد که سالهاست از زمان عاشق شدنش میگذرد، میگوید: «عشق مانند بارانیاست که میبارد و سبز میکند و اگر نبارد همه چیز خشک میشود، کویر میشود.»
بهزاد هم روزی عشق را تجربه کرده. اگرچه عشقش به سالیان دور برمیگردد. عشقی که جرقه زده و آتش را روشن کرده بود. عشقی که تا جایی پیش رفته بود که به قول دوستانش عشق نبود، پرستش بود. بهزاد حالا به آن روزها میخندد. اما من فقط نگاهش میکنم؛
میگوید: «حتی کلمهای بین ما رد و بدل نشد فقط نگاه بود و بس.»
بهزاد که حالا مهر سکوت خاطراتش را شکسته و آنها را یک به یک مرور میکند، میگوید: «عشق روی احساسات بنا میشود، آن شخص دست پروردهی ذهنم بود. من او را ساختم و چون غیر از عشق پای غرور هم در میان بود، فقط به نگاهها و جرقههایی در چشمانش بسنده کردم تا زمانی برسد که غرور مغلوب عشق شود، اما غرورم چندان بود که زمانی رسید که دیگر جرقهها در نگاه دختر خاموش شده بود.»
در پایان زیر لب چیزی میگوید که انگار از اینکه خاطراتش را زنده کردهام، دل خوشی ندارد و من با پیروزی زمزمه میکنم: « عشق یا متولد نمیشود یا هرگز نمیمیرد. و این بار اوست که فقط نگاهم میکند.»
نمیدانم چرا فقط وقتی صحبت از عشق میشود همه به یاد قلبی تیرخورده و قطرات خونی که از آن میچکد میافتند؟
آرش ۱۹ساله جمله را میشنود و میخندد. مثل بقیه با تمسخر میگوید: «عشق اصلاً وجود ندارد. این حرفها یک مشت دروغ است که در مغز ما فرو کردهاند. عشق و وصل و هجران قلههای قشنگیاند که فقط به درد شاعران میخورند و بس.»
نگاهش میکنم؛ گردنبند قلب مانندش از زیر پیراهنش پیداست. تا حالا عاشق نشدی؟ دیگر حوصلهی این حرفها را ندارد، شاید هم طاقت آن را. چیزی نمیگوید اما سکوتش چه گویاست! ناگاه به انتظار رهایش کردم، ناگاه دوباره نگاهش. واین دوناگاه را فاصلهای بود که گفت: « نگاهت به مرده میماند، برکوچه رفتهاست عاشق.» چون به صراحت پرسید به صراحت پاسخش دادم: بر نگاه من آن رفته که بر زیبای تو. این را به قصد خستن جانش گفتم.
مینا عاشق نشدهاست. او دوست داشتن را ترجیح میدهد؛ چراکه معتقد است بر پایهی عقل و منطق است ولی عاشقی فقط یک حس مطلق است. مینا در وجودش که سراسر احساس است، بت بزرگی دارد که به قول خودش ساختهی دست خودش است و میگوید: «برای عاشق شدن باید این بت شکسته شود و او راضی به بتشکنی نیست.»
ابراهیم که چندسال از مینا کوچکتر است ـ و هرگز هم اورا ندیده ـ نیز همین عقیده را را دارد و میگوید: «دوست داشتن یعنی تشابه سلیقه. آدم با کسی دوست میشود که علایقش با او مشترک باشد و هرگاه این اشتراک از بین رفت، دوستی قطع میشود. اما در عشق هیچ ضمانتی نیست.»
مینا میگوید: «من همیشه در زندانِ قلبم به سر میبرم. بر دروازهی قلبم نوشتهام: « ورود عشق ممنوع!»
ابراهیم نمیخواهد تعهد و مسؤلیت عشق را بپذیرد، چون میداند اگر عشق بیاید مهمان همیشگیاست؛ حتی اگر این مهمانی هزاران سال طول بکشد باز هم میماند. اما مینا از تقدس عشق میگوید، او حاضر نیست غرورش را برای کسی که درخور تقدس این عشق نیست بشکند. ولی هردو در پایان اعترافات بزرگی میکنند: « دوست دارم عاشق باشم ولی جرئتش را ندارم.»
لیلا کتابی به دستم میدهد که عاشقی، بر صفحهی نخستینش نوشته بود: «آه دوست من! ای قدیمی! مگر عاشق باشی؛ وگرنه به هر شیوه که نگاهت میکنم پریشان حالی بیش نیستی.»
نگاهم بر صفحهی کتاب لغزید؛ خندید و گفت: « توهم عاشقی؟ »
گفتم: اگر از من میپرسی پریشان حالی بیش نیستم اما تو بگو تا به حال عاشق شدی؟
بله! تا دلت بخواهد! اولش هم عاشق خودم شدم. خندیدم؛ ولی نگاه جدی او خندهام را دزدید. مگر بیعشق میتوان زندگی کرد. تا عاشق خودت نباشی نمیتوانی عاشقی کنی. عشق عین خودخواهیاست. عاشق همه چیز را برای خودش میخواهد. حتی عشق مادرها؛ چون مادرها فقط عشق فرزند را میخواهند خداهم عاشق بود. عاشق خودش بود و خلقت ما بر پایهی همین عشق بود.
لیلا حالا آرام تر شده، من هم.