هر
اتفاقی که میافتاد، شدیدا تحت تأثیر قرار میگرفت. مثلا چند وقت پیش
نمیدانم در اثر چه شعری که پشت یکی از همین مینیبوسهای درحال انقراض
خوانده بود، به صورت مزمن دچار تغییر فکری و فلسفی شد.
مدام فکر میکرد و سئوال میپرسید و نتیجهاش هم فقط اضافه شدن سئوالات بیپاسخ بود.
مثلا
میگفت خدا خر را شناخت و شاخ نداد... اما گاو را چهطور؟! مگر نه اینکه
خر را به خاطر نفهمیش شاخ ندادهاند تا کار دست خودش و دیگران ندهد؟ پس گاو
چی؟ یعنی گاو با شعور است؟
و یا زمانی بود که ادبیات میخواند.
میخواست کتابی در رابطه با حافظ بنویسد. متوجه شدم برای اینکار دنبال
نشانی دیوید بکام میگردد. ازش پرسیدم دیویدبکام چه ربطی به حافظ دارد؟
گفت که دیوید بکام معشوق حافظ بود! گفتم چهطور؟ گفت مگر نشنیدی که گفته:
گل در بر و می در کف و معشوق بکام است؟!
مدتی هم دل درد داشت. هی اشک
میریخت و غصه میخورد و ناله میکرد. هرقدر پیشنهاد میکردم برود پیش دکتر
یا حداقل آب جوش نبات بخورد، میگفت نه... من عاشق شدم! گفتم عاشق چه کسی؟
گفت نمیدانم. گفتم پس چرا ادعای عاشقی میکنی؟ گفت پس این دل درد برای
چیه؟ البته چندساعت بعد، با یک دستشویی رفتن فارغ شد و این مشکل حل شد!
یک
روز هم جای دیگهاش درد گرفته بود که نمیگفت کجاش درد میکنه. فقط
میگفت درد دارم. این دردمندیش باعث شد تا به فکر مردم بیفتد و بخواهد
خندهای بر روی لبشان باز کند. هرکاری میکرد جواب نمیداد. خب حق هم داشت.
نمیشد... کار سادهای نیست. آن هم تو این دوره و زمانه. تا اینکه یک روز
گفت راهش را پیدا کرده. دعوتم کرد تا خنده مردم را ببینم.
رو به جمعیت
کرد لبخند زد. ساطورش که خونین بود رو برد بالا، و با لحن مهربانانهای
گفت: عزیزان، نتیجهاش رو که دیدید. پس حالا لطف کنید و بخندید؟ همه
خندیدند، من هم خندیدم! از ته دل
پینوشت:
+ از ته دل خندیدن کار خطرناکی است. پیشنهاد میکنم اگر خواستید دست به این کار بزنید، زیاد از ته نخندید
+ عکس مربوط به کتاب «عقاید یک دلقک» اثر «هاینریش بل» است