شما در صفحه «یادداشت» هستيد

تنها خاطره است که می‌ماند

گاهی اوقات شنیدن یک موسیقی، خواندن یک شعر و یا دیدن یک عکس یادگاری یا هرچیز دیگر، گذشته‌ای را به یاد می‌آورد که ممکن است تلخ و یا شیرین باشد.
اما گاهی اوقات حتی یاد آوری خاطره‌های تلخ هم برایمان شیرین است. و خاطره یعنی اینکه گذشته‌ها گذشته... و فقط با کشیدن یک آه از ته دل، و یا -اگر دل صافی داشته باشیم- با ریختن چند قطره اشک سعی می‌کنیم تسلی بخش حال و حوصله‌مان شویم.
اما هرچه که هست و هرچه‌که حقیقت دارد این است که آن روزها رفته‌اند و با هیچ آهی بر نمی‌گردند. آن روزها رفته‌اند. آن روزهایی که خوش بودیم و ساده. آن روزهایی که با دوستانمان بودیم. آن روزهایی که با دوستانمان می‌گفتیم، می‌خندیدیم، می‌گشتیم و سفر می‌کردیم.
همه‌ی آن روزها رفته‌اند و تنها خاطره است که می‌ماند.

این یک متن تاریک است...!

06-hoseinmahdion.jpgحسین مهدیون

اشباع ناپذیری درد مشترک همه ما انسان‌هاست. وقتی انتهایی برای هیچ‌چیز وجود ندارد. وقتی همه اتفاقات خوشایند یا ناخوشایند این زندگی دارای تاریخ انقضا و محدودیت هستند و هر اتفاقی در جایی به پایان می‌رسد و بازهم روزمرگی و همان خط صاف بیهودگی باز می‌گردد و همه چیز مثل قبل می‌شود، خب انتظاری هم نیست که هیچ‌کس از بودنش راضی باشد. همه ما زیاد و کم درد بودن داریم، درد هستن، درد بیهودگی، درد بی‌سرانجامی... وقتی هیچ چیز نمی‌تواند آدمی را اغنا کند. وقتی در اوج دارایی باز هم می‌خواهیم که داشته باشیم. وقتی سقفی برای خواسته‌های آدمی تعیین نشده، هیچگاه این انسان خاکی به آرامش نخواهد رسید، مگر با غلتیدن در خاک...
مرگ در دیدگاه زندگان شاید یک پایان باشد، یک سرانجام، حال خوشایند یا ناخوشایند، اما به هر حال تمام می‌شود. تا به حال نمرده‌ام که بتوانم با اطمینان خاطر بگویم که آیا با مردن همه چیز تمام می‌شود یا نه؟ آیا با مرگ به آرامشی دست پیدا می‌کنیم یا نه؟ نمی‌دانم، گیج شده‌ام و راهی برای دانستن ندارم. به حرف این و آن که نمی‌شود استناد کرد، آدم باید خودش بمیرد برود ببیند چه می‌شود!
به هر روی، امروز که ناچار به زیستن هستیم، ناگزیریم که ادامه دهیم این بیهودگی را. دست و پا زدن در مرداب زندگی ما را به جایی نخواهد رساند؛ که اگر هم برساند، بازهم قانع نخواهیم شد و دست از تقلا بر نخواهیم داشت. ولی ادامه می‌دهیم؛ هر روز یک قدم خودمان را به مرگ نزدیک‌تر می‌کنیم تا شاید یک روز یکدیگر را در آغوش کشیم. زندگی ما آدم‌ها شبیه به نوار قلبی است که شامل یک خط صاف مرتعشِ حاصل از خوشی و ناخوشی و در انتها صاف صاف صاف... .

نادانی

مهدی آریان - حدود شش هفت سال پیش، ویژه‌نامه‌ای در می‌آوردیم پر دردسر. کارمان گاهی تا نیمه‌شب که نه، تا صبح روز بعد هم طول می‌کشید. شبی از آن شب‌ها، حدود ۳ نیمه شب بود که شکممان شروع کرد به غر زدن و چیزی هم برای خوردن پیدا نمی‌شد. زدم به خیابان که شاید کسی هنوز دنبال دشت کردن باشد. تا اینکه به یک «کله پزی» رسیدم. همه این‌ها را گفتم تا برسم به این‌که طباخ، شعری را زده بود بالای سرش که:
خوبی که از حد بگذرد / نادان خیال بد کند
از آن موقع به فکر فرو رفتم که: کسی که خوبی را از حد می‌گذراند هم نادان هست؟
خلاصه بعد از شش هفت سال، به نتیجه رسیدم و از فکر بیرون آمدم!

روزمرگی

می‌نشینیم افسوس می‌خوریم و مدام کاش و ای‌کاش می‌گوییم و آخر سر هم برای فردای‌مان تصمیم‌های بزرگ می‌گیریم تا شب. صبح روز بعد اما انگار نه‌انگار. گویا روزمرگی‌ها چنان گریبانمان را گرفته‌اند که توانی برای فرار از آن نداریم. مثل برده‌ای که به بردگی عادت کرده ولی در آرزوی آزادی است.
بدتر از این زمانی است که اشتباه خودمان را گردن کمبود امکانات و عدم درک دیگران بی‌اندازیم. و یا بنشینیم و دست روی دست بگذاریم تا شانسی به ما رو کند و مثلا شخصی سراغ‌مان بیاید و ما را کشف  کند و الی آخر... .
عقربه‌ها اما بی‌اهمیت به روزمرگی‌های ما می‌چرخند.

ته نوشت...

06-hoseinmahdion.jpgحسین مهدیون

به این باور رسیده‌ام که در این دنیا به هر چیزی بیشتر فکر کنی و هر چه بیشتر در پی دستیابی به آن باشی، دیرتر و سخت‌تر به آن خواهی رسید و این خواست‌ها و تقلاهای بیش از اندازه و از سر عجله، از شیرینی و هیجان دستیابی به آن مقصود خواهد کاست. از آن طرف عده‌ای هم هستند که می‌گویند؛ هر چه بیشتر برای یک چیز تلاش کنی، وقتی به آن دست پیدا کنی، بیشتر قدر آن را خواهی دانست. اما من معتقدم که با زور نمی‌شود چیزی را به‌دست آورد. تلاش به‌جا و به‌اندازه تا یک نقطه مشخص برای یک چیز قابل قبول است. تمنای بیش از اندازه موجبات پوچی را فراهم می‌آورد. نکته مهم هم این است که در این کره خاکی که بیش از دو سوم آن را آب تشکیل داده، هر اتفاقی که قرار باشد بی‌افتد، می‌افتد. ما فقط تماشاچی هستیم و تنها به اندازه یک تماشاچی می‌توانیم بر روی آن اثرگذار باشیم، که البته گاه تماشاچی‌ها هم خودشان مهره‌های بزرگی به حساب می‌آیند. به هر حال ناگزیریم و ناگزیریم و ناگریز...