سعیده حاجی رضایی
انگار لحظه ایستاده منتظر من، دستانش را میگیرم و راه میافتد، نه! فرار میکند، مرا نیز با خود میکشاند. نمیدانم به کجا میرود، انگار دلش برایم سوخته است! گاهی میایستد و چیزی به من نشان میدهند، چیز هایی که سالها درون صندوقچهی روزمرگیهایم گم شده بودند، گویی لحظه در این ایستگاه زندگی ایستاده تا به من بگوید روزی خندیدهام! زیاد نماند.
زود مرا به ایستگاه دیگر برد، آنجا دست کسی را گرفته بودم، انگار دوستم بود، داشتم به او میگفتم چقدر دلم برایت تنگ شده بود، باز هم نگذاشت بیشتر ببینم، دستم را کشید و به ایستگاه بعدی برد، به نظرم اینجا زیباترین ایستگاه زندگیام بو. من خواب بودم و مادرم عاشقانه برایم لالاییهایی را میخواند که تا حال از زبان هیچکس نشنیدهام! این بار دستم را چنان کشید که پشت سرش دویدم، نمی دانم چرا عجله داشت، شاید به خاطر من عقب افتاده بود...!
خلاصه همین طور مرا به جلو میبرد و لحظات زیبای تمام این سالها را به من نشان میداد. لحظاتی که شاد بودم، میخندیدم، حس میکردم و لذت میبردم. لحظه آنقدر مرا سریع دور زمان چرخاند که متوجه نشدم کی به نقطهی شروع رسیدیم، او باز هم عجله داشت و همانطور که میرفت گفت: وقتی در نقطهای از زندگی گیر میکنی سعی نکن دست و پا بزنی، کمی عقب برو، او خود تو را به جلو خواهد راند...
هنوز شب بود و ستاره، و من به ماه لبخند میزدم...

رضا لطیفی
کسی که آنها را خوب میشناسد حساب و کتاب زندگیش جور است، زمان را قسمت میکند مثل ساعت. و قدم میزند در آن مثل ثانیهشمار. زمان در اعداد شکل میگیرد!
یک روز، دو هفته، سه ماه، چهار سال، پنج... پنج شکل قلب است برای من. همینجا زمین و زمان را از دست میدهم و گم میشوم در خیال. زمان و زمانه از دست میرود؛ حساب و کتاب زندگی که هیچ!
سعیده حاجی رضایی
گاهی وسط دوگانههای نمازم میخوابم زیر چتر خداوندگار، خفه میشوم آن زیر، حفره میسازم، اما بیرون نمیآیم و شریک میکنم خدا را در دل تنگیهای شبانه روزیام که بگیرد نفسم را نه که بمیراندم.
گاهی هم مینشینم روبروی تقدیرهای سرخ، بغض میکنم، فرو میبرمش تهِ شکم خالیام از غر زدن بیافتد، شاید زخمش التیام یابد، در این هالهی خاکستریای که باد نمیبردش.
گاهی هم خودم را بغل می کنم، یک گوشهی زمین تاریخ را زیرو و میکنم دنبال یک اندیشه، شاید هم یک حس، که تنهاییم ساکت شود، زیر طاق دستان شعبده بازی که از زیر دستمالش خرگوش بیرون میآورد و یا موش! و من بخندم، ریسه بروم، بغض کنم، فرو برمش، سینه سپر کنم برای خودم زیر پتوی خار بافتم که خیره میشود به من که روزی سپید میشوم، زیر من آرام میگیری. آرام میگیرم؟
هه... گاهی هم الکی میخندم، شادم، زیادی خودم را تحویل میگیرم، مینشینم از خودم قاب میسازم می زنم به دیوار! زیر چشمی خودم را نگاه میکنم، برانداز میکنم و قند توی دلم آب میشود، وقتی نی نی چشمانم عسلی میشوند و خال زیر چشمم برندم! که هیچ وقت گم نشوم وقتی پای پیاده گز میکنم دنیا را...
البته گاهی (بیشتر از گاهی) نوک زبانم سِر میشود، نشسته دور خودم تاب میخورم، ایستاده چرخ و فلک میزنم، البته این روزها گاهی هم میدوم توی زیر زمین کنار کلاف انگورها پناه میگیرم، گوشهایم را هم میگیرم، آخر من از جنگ میترسم!
بین خودمان باشد، برای این آخری میخواهند گوشهایم را ببرند! و چشمانم را اسیر...!
خب گاهی هم قدم میزنم این روزها، تو هم میایی؟ راه زیادی نیست، یک سر میروم زیر درخت آلو برمیگردم زود زود...
سعیده حاجی رضایی
من برای تمام فاصلهام میان من و تویی مینویسم که هیچگاه شوقت سر دیوار خانهمان سوت نکشید. سنگ به شیشهی پنجرهی چوبیِ آرزوهایم پرت نکرد. زیر نگاه انتظار گونهام، ننشست دمی برایم آواز بخواند، سکوتش همهی وجودش بود و یادش رفت بودنش، باید جور دیگر باشد. عاشق بودی، اما عاشقیات هم انگار مثل خرمن کوبیدنهای کارگرهای مزرعهی پدری بود. انگار دل به دل نمیدادی. انگار دلت را قایم کرده بودی، بین بقچهی نان و پنیری که هر روز آن را با خودت میبردی و میآوردی.
تو هیچگاه آن بقچهی ترمهی سوغاتیِ مادر بزرگ که از مشهد تبرک کرده بود برای این روزهای عسلیام را باز نکردی... . انگار هیچگاه بازش نکردی ببینی این دلم محبت لقمه کرده بود بگذاری دهانت.
که حالا توی چشمهایت نگاه میکنم، جز نگاهِ تیز و برندهای که تمام تنم را تیغ میزند از تیزیِ زبانت نمیبینم، که میگویی: کاش کمی سرخیاش را سبز کرده بودی، کاش کمی باورهای تهنشین شدهی زمانهای دور را زیر رو کرده بودی، لایهی محبتی پیدا میشد که نباشد این فاصلهی تنگ و تاریکی که از صبح، روشن میکند راه را تا شب، که شب نمیشود که نبینیم این فاصلهی لعنتی را که زیر آبی نروم دوباره پای لنگان ببرمت!
میگویم: کاش تهِ تهِ این نگاههای رسوب شدهات، کمی مرا میپاییدی. همان وقتها که سر تا پای تدبیرت را نی میزدی که نَشنَویام، که دره نسازی این بند انگشت فاصله را... این نَههای سَرِ نداریات را که میشنیدی و آوازش میکردی، همهی گوشها بشنوند جز خودت، که سر تا پای مرا نداشتی طلا بگیری. نشستی نی زدی پشت دیوارهای ده، موهایم را عین دندانهایم سپید کردی، وقتی لابلای در و دیوار خانهها ، آوازهی مرغان پرواز نکرده بود.
حالا آمدهای میگویی چه؟ که فسیل شدن آرزوهای پَر ندادهام را بگذاری سر دیوارهای همین آبادیای که خاکش خبر آمدنت را عالمگیر کند؟ که چه؟ که بنشینم نگاههای ترحم گونهی اهالی را بشمارم که روزهایم بگذرد تا لباس سپیدم را تنم کنند؟
نه جان دلم، نه قربانت روم؛ برو بگذار تنهاییهایم تکمیل شود، میخواهم بغضم را نشان خدا بدهم.
میخواهم زبان بستهام را برای او هم بنویسم. برو بگذار آفتاب، لبخندش را دریغ کند از این خانه که زبانم را بست؛ که تو حالا بخواهی بخوانیم، که نشنویام...

محمدمهدی یعقوبی

عکس شماره یک: شتههای قاتل.

عکس شماره دو: زنبور فاضل.
شکوفه همان شکوفه پرتقال است؛ شته، شهد میمکد و فنا؛ زنبور شهد مینوشد و دوا حاصلش.
این کجا و آن کجا