شرح عاشقی

sajad-sadeghi.jpgسجاد صادقی

پا برهنه در خیال من دویدی
تا به سلول های مغز من رسیدی
در زدی و منتظر ماندی که آخر
فسفری از مغز پوکم وا کند در
فسفر وامانده در را باز کرد
این چنین حرف خودش آغاز کرد
آمد و گفت ای مزاحم کیستی ؟
آدمی ؟ یا مثل آدم نیستی ؟
کار تو با کیست اینجا آمدی ؟
یا که اصلا بیخودی در می زدی ؟
تو پریشان گشتی و با حال زار
گفتی اسمم هست،عشق و یاد یار
آمدم تا مثل مخ در کله ات
همرهت باشم درون خانه ات
فسفر بی مخ به خود آمد و دید
وانت اسباب عشق از راه رسید
بعد اسباب کشیُ (و) رفت و رو
عشق،خود را کرد،در ذهنم فرو
چتر زیبای خودش را باز کرد
زندگی را در مخم آغاز کرد