متجرم: مرضیه احدی
متن زیر نوشته «ایستیکلال اکارسو (istiklal akarsu)» اولین بار در کتاب bir alex degilim در فوریه ۲۰۱۲ با عنوان obez minibus توسط انتشارات dizusu edebiyat به چاپ رسیده است.
ایستیکلال اکارسو متولد ۱۹۷۶ فارغالتحصیل رشته اقتصاد است. وی بهعنوان
سناریت و وبلاگنویس فعالیت میکند. ویژگی که اکارسو را از بقیه هم
مسلکانش متمایز میکند این است که وی پدیده شبکههای اجتماعی اینترنت و
دنیای مجازی است و ۱۶۰ هزار تعقیب کننده دارد. و این برای کسی که ستاره
نیست، بیسابقه است. بعد از محبوبیت وی در دنیای مجازی، ناشران نوشتههای
وی را به صورت کتاب منتشر کردهاند هم اکنون به عنوان سناریست سریالهای
طنز فعالیت میکند.
دلم برای وسایل نقلیه عمومی تنگ شده بود. تصمیم گرفتم یک هفته با مینی بوس و اوتوبوس و تراموا رفت و آمد کنم. اما در اولین قدم، در مینیبوس گیر کردم و مغلوب شدم.
مینیبوسها عمومیترین وسیله حمل و نقل عمومی هستند که به خاطر رانندگانی که پنج برابر ظرفیت مسافر سوار میکنند به وسیله شکنجه عمومی تبدیل شدهاند. بدترین زمان برای مینیبوس سوار شدن، وقتی است که شما میخواهید سوار مینیبوسی در یک مسیر پر رفت و آمد بشوید. برای سوار شدن در چنین مینیبوسهایی باید توانایی آن را داشته باشید تا بتوانید نفستان را تا ۵ دقیقه حبس کنید. چون وقتی ۵۴ نفر سوار مینی بوسی میشوند که ظرفیتش ۱۴ نفر است پس برای هر کس سهم اکسیژن چندانی باقی نمیماند.
من هم بزرگترین اشتباه زندگیم را کرده بودم و با لب تاپ سوار مینی بوس شده بودم. یعنی یک صفر مسابقه را واگذار کرده بودم. وقتی برای خودم جا نبود چطور میتوانستم لبتاپم را از شر ضربههای شانه سنگی و پاهای ستونی در امان نگه دارم. شانس با من یار بود و یک جای خالی پیدا کردم. فورا نشستم. و لبتاپم را بر روی زانوهایم گذاشتم.
دهه بیست عمرم را تمام کرده بودم و وارد دهه سی شده بودم. یکی از امتیازات مثبت این سن، این است که همیشه در وسائل نقلیه عمومی کوچکتر از شما وجود دارد. این امتیاز بزرگی است چون وقتی یک خانم یا آقای مسن وارد بشود دیگر نیازی نیست شما جایتان را به او بدهید. چون حتما تعداد زیادی کوچکتر از شما وجود دارد. اما آن روز بد شانس بودم چون به جز من و پسر بچه دبیرستانی که کنارم نشسته بود بقیه همه پیر بودند. فکر کنم یک خانه سالمندان نزدیک ایستگاه بود چون میانگین سنی مینیبوس نزدیک ۴۰۰ بود. اگر من و آن پسر بچه دبیرستانی را حساب نکنیم، جوانترین فرد اتوبوس ۶۰ ساله بود. برای همین اگر فرد مسن دیگری وارد مینیبوس میشد، جایم را از دست میدادم تنها امید و تسلیام همین پسر بچه دبیرستانی بود که کنارم نشسته بود.
با دادن جایم مشکلی نداشتم، با سرپا ایستادن نمیمردم اما با لبتاپ این کار برایم مساوی با مرگ بود. چون هر ترمز ناگهانی ولایی کشیدن راننده ظالم، باعث میشد تا مثل برگ خزان به این طرف و آن طرف پرتاب شوم.
در همین افکار بودم که پیرزنی نزدیک مینیبوس شد.
در دلم میگفتم: مادر من سوار نشو حداقل الان نشو. بذار مینیبوس شلوغ شه. جلوی دیدم گرفته بشه و تو رو نبینم. بعد سوار شو.
اما پیرزن پرید و سوار اتوبوس شد. با توجه به میانگین سنی مینیبوس، پیرزن هم به حساب نمیآمد. میشد گفت نوزاد بود. به نظر ۶۵ ساله بود. پیرزن تا سوار مینیبوس شد به اطراف نگاهی انداخت. برای یک لحظه داخل مینیبوس مثل مستندهایی شد که از نشنال جئوگرافیک پخش میشود. پیرزن با چشمانی تیزبین مینیبوس را میکاوید و به دنبال شکار جوان و بیتجربهای میگشت تا جایش را به او بدهد. از شکار چیان قدیم و با تجربه بود. به لطف قدرت بالای ردیابیاش، پسر بچه دبیرستانی را پیدا کرد و نزدیکش شد. خیالم راحت بود. وقتی این پسرک بود نوبت به من نمیرسید.اما پسرک ظالم، باهوش از آب درآمد. پسرک باهوش که بارها توسط پیرزنها و پیرمردها شکار شده بود وارد لاک دفاعی شد. اول هندزفریاش را در آورد و بعد در عرض ۳ ثانیه به خواب عمیقی فرو رفت.
چه خواب عمیقی بود! انگار نه انگار که ۳ ثانیه قبل چشمهایش باز باز بودند و داشت از موبایلش موسیقی گوش میداد. به چنان خواب عمیقی فرو رفته بود که روی inception را سفید کرده بود. حتما داشت خواب هفت پادشاه را می دید. حتی اگر مینیبوس از نردهها به بیرون پرت میشد باز بیدار نمیشد. کم مانده بود رویش را بکشم یا بگویم پاشو برو سر جات بخواب. نگاهی به مینیبوس انداختم. بعد از پسرک، جوانترین فرد مینی بوس من بودم.
+ :...خدایا این چه ترتیب سنی مزخرفیه یعنی کسی نیست که بین من و این پسرک باشه....
نه کسی نبود. پیرزن که فهمیده بود نمیتواند پسرک را شکار کند چشمهایش را به من دوخت و تورش را برای من پهن کرد. ترسیدم، گونههایم گل انداخت. نگاهم را از نگاهش دزدیدم. پاهایم شروع کردند به لرزیدن و قطرههای عرق از صورتم سرازیر شدند. پیرزن صیاد فهمیده بود صید راحتی هستم. بوی بوفالوی جوان و بیتجربه را احساس کرده بود. با تمام قدرت حمله کرد. اول با پاهایش به زانویم ضربه زد بعد با دستش به ضربه زدن ادامه داد. وقتی دیدم جایی برای فرار ندارم به ناچار بلند شدم و جایم را به پیرزن دادم.
تا جایم را به پیرزن دادم پیرزنی که تا چند لحظه قبل با چشمهایش میگفت: یا بلند میشی یا بلندت میکنم، رفت و جایش پیرزنی مهربان آمد.
- : نمی خواد پسرم تو بشین (معنی واقعیاش: خوشت اومد؟ دیدی چطور صیدت کردم؟)
+ : نه مادر جان شما بشین (معنی واقعیاش: نیم ساعته داری با نگاهت چشمم رو درآوردی، فیلم بازی نکن مادر من.)
- : مرسی پسرم (حرف اضافهنزن میخواستی مثل بچهآدم خودت بلند شی)
پیرزن نشست و من هم لبتاپم را دستم گرفتم و سر پا ایستادم. پیرزن قصه ما هم صیاد بود هم متظاهر. یک دفعه گفت: پسرم کیفت رو بده من بگیرم!!!
+ : مرسی مادر، این طوری خوبه.
- : نه نه بده من بگیرم.
+ : آخه توش شکستنی هست.
- : بده، نترس نمیخورم کیفت رو.
+ : باشه مرسی...
لبتاپم که تا چند لحظه قبل روی زانوهای من بود حالا روی پاهای پیرزن بود. بی وفا، آدم کمی مقاومت میکند. کمی ناز میکند. اصلا انگار نه انگار. البته اگر میدانست تا چند لحظه بعد چه بلایی سرش میآید روی پای پیرزن نمینشست و به چینی که از آن امده بود فرار می کرد .
....
مینی بوس در یک لحظه پر شد. به طور مثال اگر بینیام میخارید، شش دست نزدیکتر از دست خودم به بینیام وجود داشت. دیگرسر پا هم به حساب نمیآمدم. با بقیه مسافران یکپارچه شده بودیم. دستگیره را رها کرده بودم اما نمیافتادم؛ چون جایی برای افتادن نبود. در دریایی از انسان به این طرف و آن طرف پرتاب میشدیم. در همان لحظات صدای پسر بچهای را از پشت سرم شنیدم. البته به ظاهر بچه بود ولی جایی که در دنیا اشغال میکرد بیشتر از من بود. پیدا بود مادرش او را فقط به خاطر کیک وکلوچه به دنیا آورده بود. به ظاهر شش سال بیشتر نداشت اما فکر کنم هشتاد یا شاید هم صد کیلو بود... بچه گریه میکرد مادرش هم کاری نمی کرد پیدا بود زن بیچاره از پسرش میترسید، چون میدانست اگر کاری کند که بر خلاف میل پسرک باشد، پسرش آن قدرت را دارد که با یک حرکت دست او را به بیرون پرتاب کند. دیگر بقیه مسافرها چپ چپ نگاهش میکردند که پیرزن صیاد با مهربانی که از او بعید بود گفت: دخترم بچه رو بده من... پسرم بیا بشین بغلم...
+ : مادر من مگه عقلت رو از دست دادی. مگه نمیبینی بچهای که میگی بیا بشین بغل من از تو گندهتره. مگه میخوای خودت رو بکشی... اصلا تو بلند شو بشین رو پای اون...
پسرک چاق و تنومند تا کلمه بغل رو شنید با چابکی که از اندامش انتظار نمیرفت از میان جمعیت رد شد و خودش را بغل پیرزن انداخت و بعد از آن فقط یک صدا شنیدم... چیزی شکست.
با خودم گفتم وای پاها و زانوهای پیرزن شکست.
اما پیرزن میخندید. اصلا به نظر نمیآمد که در حال درد کشیدن باشد. چند لحظه بعد این کلمات بر زبان پیرزن جاری شد.
- : پسرم صدای شکستن از کیف تو بود انگار، وای گفته بودی توش شکستنی داری، تخم مرغ بود؟ نریزه روم...