مهدی آریان
صبح رفتم منزل همسر سابقم تا سکه این ماه را که با هزار مکافات تهیه کرده بودم، طبق قرار قبلی پرداخت کنم. وقتی سکه را ورانداز میکرد، گفت که فقط اینبار را بهم ارفاق کرده تا چند روز دیرتر سکه را ببرم و دیگر از این خبرها نیست. من هم که حسابی از این خونسردیاش لجم گرفته بود، دستم را بردم به سمت هفتتیری که توی جیبم گذاشته بودم تا یکبار برای همیشه از شرش خلاص شوم.
از آنجا که آمدم بیرون، رفتم به نشانی که برای تعیین سطح کلاسهای بازیگری تئاتر آگهی داده بود. حالا رسیدم به محل و توی صف نشستهام.
من نفر بیست و هشتم هستم. حتما در آزمون تعیین سطح موفق خواهم شد تا در رده بالا قبول شوم و طبق تضمینی که دادهاند، به زودی اولین نقشم را بازی خواهم کرد. روزی را میبینم که روی صحنه رفتهام و نمایش اجرا میکنم. خب درست است که هیچ تحصیلاتی در زمینه تئاتر ندارم، اما علاقه که دارم! و البته استعداد.
یادم است یکبار وقتی هنوز کلاس دوم دبستان بودم، آن روز که مشقم را ننوشته بودم، چهطور برای معلممان نمایشی را شروع کردم که: «آقا اجازه! دیروز دندونمون درد میکرد». تنها ابزارم برای بازی، یک دندان نه چندان لق بود. ولی نقشم را به خوبی بازی کردم. هرچند در انتها مجبور شدم برای اثبات درد دندانی که در نقشم توضیح دادم، دندان لق را بکنم. دندانی که هرچند لق بود، اما بخش بیشتر ریشهاش هنوز سر جایش بود. البته ماجرا همینجا تمام نشد. آقای معلم بدبین بود و اجرای من را علیرغم خونریزی لثهام نپذیرفت و آن شب، وقتی جریمهام را مینوشتم، نتوانستم بغض گلویم که حاکی از عدم درک آقای معلم از من بود را کنترل کنم و همه آن ده مرتبهای که از روی «تصمیم کبری» مینوشتم، با اشک چشمم خیس شد.
حالا نفر بیست و پنجم هستم و میتوانم چهره تماشاگرانی که از اجرای من بهتشان زده را ببینم.
بار دیگر، هنرنماییام در راضی کردن پدرزن سابقم بود. خوب یادم هست که آن روز، طوری نقش یک بیزینسمن ثروتمند را بازی کردم که نتوانستم با ۱۳۵۸ سکه تمام به عنوان مهریه، مخالفت کنم. هنوز سر ماه، وقتی سکه را تحویل میدهم، یاد هنرنمایی روز خواستگاری میافتم و به این فکر میکنم که کاش آن روز موفق نشده بودم!
حالا نفر بیستم هستم و دلهرهای لذت بخش و استرس، سراسر وجودم را گرفته است. پس مجبور میشوم برای رهایی از استرس، راه دستشویی را در پی بگیرم. وقتی بیرون میآیم که نوبتم شده و این را میگذارم روی این که امروز، روز شانسم خواهد بود.
وارد اتاق میشوم. بهجز دو مصاحبه کننده که روی دو صندلی نشستهاند و دستشان کاغذ و خودکار است، تنها یک صندلی دیگر است که حتما جای من است. روی صندلی مینشینم و مصاحبه شروع میشود. وقتی از سوابقم سوال میکنند، ماجرای دو هنر نمایی سابقم را برایشان شرح میدهم. اما خیلی رک میگویند که من استعداد این کار را ندارم. پس مجبور میشوم بهصورت بداهه، نقش قاتلی را بازی کنم که همان روز صبح، برای رهایی از پرداخت سکه ماهیانه، همسر سابقش را کشته است.
پلیس را خبر میکنند و دستگیرم میکنند. دادگاهی تشکیل میشود و بازی بداهه من در روز مصاحبه که فیلمبرداری شده بود، نمایش داده میشود. همه شواهد هم نشاندهنده این بود که من همسز سابقم را کشتهام. چون اثر انگشتم در خانه او پیدا شده بود. اما هرچه گفتم که من تنها برای پرداخت سکه آنجا رفته بودم کسی حرفم را باور نکرد.
توی زندان بودم که زندانبان آمد:
+ از رای دادگاه خبری دارم.
:: میدونم میدونم... نیاز نیست بگی. حتما بیگناهی من اثبات شده.
+ اتفاقا حکم اعدامت صادر شده.
:: میدونی رفیق؟! این که به خاطر من بین هیئت منصفه بحث و جدل پیش اومده، برام جالبه.
+ اما هیچ بحثی پیش نیومد. با اکثر آرا حکم اعدامت قطعی شد. حتی تو همون بار اول رای گیری تموم شد.
:: اما من حد اقل انتظار کمی کشمکش رو داشتم.
+ خب همیشه اتفاقات اونطوری که ما انتظار داریم پیش نمیره.
زندانبان رفت و من با خودم فکر میکردم که اگر آن روز، آن نقش بداهه را بازی نمیکردم، الان چه کارهایی میتوانستم انجام بدم. مثلا میتوانستم بروم یک ساندویچ بخرم و آنقدر بهش سس بزنم که از زیرش چکه کنه روی پیرهنم. یا یک دماغ پلاستیکی بزنم روی صورتم و با زیرپوش وسط میدان شهر نمایش اجرا کنم.
دوباره استرس سراسر وجودم را گرفت. زندانبان را صدا کردم که: «میخوام برم دستشویی». رفتم و وقتی آمدم بیرون، زندانبان خبر داد که قاتل همسر سابقم اعتراف کرده و بیگناهی من ثابت شده است.
من آن روز آزاد شدم، اما چند روز بعد دوباره برگشتم. این بار جرمم نمایش در میدان اصلی شهر با دماغ پلاستیکی و زیرپوش بود!