گلاره بیابانی
سرش رو چسبونده به شیشهی اتاق مربع شکلی که فکر میکنه خیلی واسش کوچیکه! میتونه پنجره رو باز کنه گاهی، تا باد بیاد بپیچه دورِ موهاش؛ ولی دستش با تمام کوچیکی هنوز از پنجره رد نمیشه! با خودش فکر میکنه «توی این خراب شده داری و نداری! بارونو میبینی، میشنوی ولی نمیتونی بری زیرش، قطرههاش رو نمیتونی بفهمی روی صورتت...» به خودش دلداری میده «همیشه که اینطوری نبوده» و یادش میوفته نه خیلی پیش، دست تو دست یه مرد، کلی زیر بارون و قطرههاش از ته دل خندیده.
تو همین وسط یههو دلش ضعف میره واسه اون روزا. ولی صدای زن غریبه تو اتاقش نمیذاره تمرکز کنه. دستش رو میذاره رو گوشش... آها حالا بهتر شد. تا مامان بیاد و این دوست جدیدش رو که هر هفته میاد سراغشون برداره ببره، پرت میشه به گذشته. ماشینش رو یادش میآد؛ همان روز که جای بدی پارک کرد و مجبور شد با اعصاب خردی تمام بکوبد برود خیابان «نمیداند کجا» تا از پارکینگ درش بیارد. همانجا دیدش و دلش ضعف رفت از شانههای پهنی که صاحبش به او لبخند میزد! بله که اجازه داد به او کمک کند، آدم عاقل هیچ وقت به مردی با نگاه او «نه» نمیگفت. مخصوصا اگر فارغالتحصیل فلان دانشگاه دهن پرکن باشد با موقعیت خوب در «فلان» شرکت و کلی کلمات که به زببایی کنار هم مینشاندتشان برای دختری مثل او با بهترین مدرک و خانواده و... چه کسی بهتر از آن مرد با شانههای پهن که میتوانست تا ابد بهشان تکیه کند؟
دوستان جدیدش از راه میرسند و رشتهی افکارش برای بار هزارم پاره میشود. با هم میروند. نمیداند به کجا ولی وقتی وارد اتاق جدید میشود لبخند مینشیند روی لبش. با دیدن تلفن روی میز دلش ذوق میکند. بعد از روزها بالاخره مادر تلفن را پس داد! از بس که میخواهد او را جدا کند از مرد شانه پهنش... یاد روزهای قشنگشان میافتد، که چطور خانهی خودشان را با خیالشان میساختند، چطور جروبحثهای الکی زن و شوهری میکردند و او از خنده ریسه میرفت. دلش تنگ میشود برای آن روزها، همان موقعها که مامان و بابا راضی بودند ولی انگار همه چیز یههو تغییر کرد. قرار بود زنگ بزند و قرار «خواستگاری» بگذارد... ولی مامان تلفن را از جلویش برداشت، جیغ زد، غذا نخورد، خودش را به دیوار کوبید، یادش آمد سرش به جایی خورده بود و کلی دکتر دور و برش بودند، یادش آمد که گریه امانش را بریده بود و یک چیزی توی تنش به قلبش هی چنگ میانداخت.
زن غریبه اینجاست هنوز، بازهم. با همان لبخند کذایی دیوانه کننده، فکر کرده میتواند «او» را به حرف بیاورد. او تمام حواسش به تلفن است و منتظر مرد شانه پهنش، حتما تا حالا صدبار زنگ زده توی این دو سه روز کلی نگران شده و...
عصبانی میشود و میچسبدبه تلفن، زن با تاسف نگاهش میکند. اتاق دور سرش میچرخد. زن غریبه پشت هم تکرار میکند «عزیزم، اون آدم هیچوقت زنگ نزده و نخواهد زد، الان ۲ سال میگذره، اون آدم اصلا هویت واقعی نداشته و توهم اولین قربانی او نبودی، اون آدم الان توی زندان به جرم کلاه برداری.»
نمیشنود، اتاق هی میچرخد. از خنده زیر باران ریسه میرود، تلفن زنگ میخورد. زن و شوهر با چاقو به جان هم افتادند. ماشینش پا درآورده و فرار میکند و ضجهی دخترانهای در آسایشگاه روانیها خواب دنیا را بهم میریزد...