عشق در یک نگاه

مجتبی دهقان

دخترک از همکلاسی‌هایم بود. با اغراق قدش به ۱۲۰سانتی متر می‌رسید؛ در عین حال ۱۲۰کیلوگرم گوشت بی‌استخوان که تحت نام شکم حمل می‌کرد قابل اغماض نبود. خودش و فیل را اگر فاکتور بگیریم، دماغشان تنه به تنه یکدیگر می‌زد (منظور دماغ فیل و خرطوم دخترک است!). وقتی می‌خندید دندان‌های زیبای زرد رنگ مسواک ندیده سیکم‌کشی شده‌اش ما را از خود بی‌خود می‌کرد. چشمش را اگر غلو کنم به بزرگی چشمان مورچه و ابروان نداشته‌اش در ترم اول به مدد تاتو در ترم آخر زیبایی‌اش را دوچندان کرده بود!
از نظر خلق و خو، رفتار و منش و من حیث المجموع شخصیت، اعجوبه‌ای بود که تاریخ به خود ندیده بود. خبر چاقوکشی‌اش در محله‌شان و این موضوع که تمام لات و لوت‌های جنوب شهر از وی حساب می‌بردند را بر فرض محال اگر دروغ بپنداریم، آن کتک مفصلی که گردن کلفت‌ترین پسر دانشگاه به خاطر سلام نکردن به وی در پیش چشمان از حدقه بیرون زده‌ی ما خورد را نمی‌شود فراموش کرد و این دو چشم بلاگرفته را دروغ گو خطاب کرد.
هربار که می‌دیدمش به مزاح این بیت حافظ را برای خود زمزمه می‌کردم:
شیوه و ناز تو شیرین خط و خال تو ملیح / چشم و ابروی تو زیبا قد وبالای تو خوش
دوستم در حالی که داشت به دخترک اشاره می‌کرد گفت: «به عشق در یک نگاه اعتقاد داری؟ تو همین نگاه اول عاشقش شدم»، نگذاشت حرفی از دهانم بیرون بیاید و بیتی از حافظ برایم خواند:
فریاد که از شش جهتم راه ببستند / آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
ادامه داد: «می‌خوام باهاش ازدواج کنم، حالا چیکار کنم رفیق؟ برم پیش مشاور خانواده، روانشناس، یا روانپزشک؟»
حرفش‌ را قطع کردم و گفتم: «هیچ کدوم رفیق، نه مشاور، نه روانشناس، نه روانپزشک، برو پیش چشم پزشک!»