آخرین اذان مادربزرگ

02-rezalatifi-02.jpgرضا لطیفی

صدای اذان، سنگینی‌ای که توی فضای خونه پیچیده بود رو از بین برده بود. زیر چشمی بابا رو می‌پاییدم که نگاهش گهگاه به مادرش می‌افتاد که توی رختخواب کنار اتاق خوابیده بود و دیگه حتی دستگاه‌های بیمارستان رو هم ازش قطع کرده بودن. وقتی بابا رو می‌دیدم کنار دیوار نشسته و پاهاش رو بغل کرده و به زمین خیره شده، چیزی شبیه بُغض کودکانه تو گلوم می‌اومد و آزارم می‌داد.
برخلاف هر سال که این‌طور موقع‌ها همه فامیل دور هم شاد بودیم و صدای خنده‌هامون بلند بود، این‌بارسکوت سنگینی فضای خونه رو پر کرده بود. عمو محمد که همیشه با شوخ طبعی‌هاش همه رو شاد می‌کرد این‌بار به کمد دیواری تکیه داده بود و با بغضش کلنجار می‌رفت. تنها صدایی که به گوش می‌رسید صدای علی و داود بود که داشتن تو حیاط تیله بازی می‌کردند.
مامان سعی می‌کرد با حرف‌هاش به بقیه دلگرمی بده. با ظرف شله زرد از آشپزخونه اومد بیرون و با لبخندی که به سختی روی صورتش نشونده بود، زن عموها رو سر سفره دعوت می‌کرد و می‌گفت اینجور موقع‌ها به جای سکوت و ناراحتی باید دعا کرد.
مادربزرگ چند روزی بود که از بیمارستان اومده بود و تنها کاری که می‌تونست انجام بده تکون دادن دست‌هاش بود. من فهمیده بودم که مامان بزرگ داره میره پیش خدا و همش نگران این بودم که اگه بره دیگه بعد از ظهرها کسی نیست واسم بستنی قیفی بخره و دلم لک میزنه واسه لواشک‌هایی که از بالای یخچال بهم میداد...
نگاه به زنِ عمو بزرگم می‌کرد و می‌گفت: دعا کنید، با دعا روزتون رو باز کنید و از خدا بخواهید هرچی خیره اتفاق بیافته. خدا مومن غصه‌دار رو دوست نداره.
گوشم به حرف‌های مامان بود و چشمم به بابا. نگاه غمگینانه‌ی بابا تمام هیبت پدرانه‌اش رو از بین برده بود...
مامان بابا رو صدا زد که: «بیا سر سفره همه منتظر شما هستند!» بابا سرش رو برگردوند و با چشماش اشاره کرد باشه. اما قبل از اینکه بیاد سر سفره، بالای سر مادرش رفت. دست مادربزرگ رو توی دست‌هاش گرفت و به آرومی بوسید، دست‌های بابا می‌لرزید. آروم به سمت بابا رفتم. نزدیک که شدم دیدم بابا در گوش مادربزرگ داره حرف میزنه. از روی فضولی و کنجکاوی کودکانه گوش‌هام رو تیز کردم و صدای بابا رو شنیدم: «مادر، از من راضی هستی؟ مادر همه چیزایی رو که خواسته بودی محیا کردم، مادر هرکاری که گفتی انجام دادم، مادر پسر خوبی بودم برات؟ ازم راضی هستی مامانی؟ و شونه‌های مردونه‌ی بابا شروع کرد به لرزیدن...»
مادربزرگ نمی‌تونست حرف بزنه، چشم‌هاش باز نمی‌شد، اما صدای بابا رو می‌شنید. دستهاش رو به سینه‌‌هاش زد و به سمت آسمون بلند کرد...
آخرین چیزی که از این لحظه همیشه تو ذهنم موند، الله اکبر آخر اذان بود و اشکی که آروم از گوشه‌ی چشم مادربزرگ روی بالشت افتاد و صدای شیون و زاری‌ای که توی خونه بلند شد.