سعیده حاجی رضایی
انگار لحظه ایستاده منتظر من، دستانش را میگیرم و راه میافتد، نه! فرار میکند، مرا نیز با خود میکشاند. نمیدانم به کجا میرود، انگار دلش برایم سوخته است! گاهی میایستد و چیزی به من نشان میدهند، چیز هایی که سالها درون صندوقچهی روزمرگیهایم گم شده بودند، گویی لحظه در این ایستگاه زندگی ایستاده تا به من بگوید روزی خندیدهام! زیاد نماند.
زود مرا به ایستگاه دیگر برد، آنجا دست کسی را گرفته بودم، انگار دوستم بود، داشتم به او میگفتم چقدر دلم برایت تنگ شده بود، باز هم نگذاشت بیشتر ببینم، دستم را کشید و به ایستگاه بعدی برد، به نظرم اینجا زیباترین ایستگاه زندگیام بو. من خواب بودم و مادرم عاشقانه برایم لالاییهایی را میخواند که تا حال از زبان هیچکس نشنیدهام! این بار دستم را چنان کشید که پشت سرش دویدم، نمی دانم چرا عجله داشت، شاید به خاطر من عقب افتاده بود...!
خلاصه همین طور مرا به جلو میبرد و لحظات زیبای تمام این سالها را به من نشان میداد. لحظاتی که شاد بودم، میخندیدم، حس میکردم و لذت میبردم. لحظه آنقدر مرا سریع دور زمان چرخاند که متوجه نشدم کی به نقطهی شروع رسیدیم، او باز هم عجله داشت و همانطور که میرفت گفت: وقتی در نقطهای از زندگی گیر میکنی سعی نکن دست و پا بزنی، کمی عقب برو، او خود تو را به جلو خواهد راند...
هنوز شب بود و ستاره، و من به ماه لبخند میزدم...