
مهدی آریان
رشیدخان که توی تیله بازی مهارتی خاص داشت، آن روز عصر وقتی به خانه آمد، هر دو جیب شلوارش پر از تیله بود. مقداری هم توی جیب پیراهنش بود و چندتایی هم توی دستش. پس مشخص بود که به جای زنگ زدن یا در زدن، با لگد به در می زد.
در را که باز کردم، با اشاره سر حالیم کرد که تیله ها را از دستش بگیرم. تیلهها را گرفتم و رفت توی خانه و داد زد که: گرسنمه. و لم داد به پشتی و پاهایش را که حسابی بوی عرق میداد دراز کرد.
باید اعتراف کنم که همیشه به او حسودی میکردم. چون من هروقت به خانه میرفتم، باید اول پاهایم را میشستم، اما رشید خان نه. درست است؛ میدانم که حسودی کردن کار درستی نیست، چه برسد حسودی کردن پدر به پسرش. اما خب... چه پدری چه پسری؟! انگار من نوکرش بودم و او اربابم. با اینکه فقط ۸ سال داشت، عزت و احترامش بیشتر از من بود.
من را ممد صدا میکردند و او را رشیدخان. همهاش هم تقصیر آن پدرزنم بود. خودش صاحب پسر نشده بود، وقتی هم که من پسر دار شدم، حق پدری را از من گرفته بود. از همان روز که جواب لعنتی سونوگرافی را گرفتیم، اسمش را گذاشت رشید و گفت همه باید رشیدخان صدایش کنند. مردک شغل فرشفروشی را هم برایش انتخاب کرده بود: بزرگ که شد، میآید کنار خودم و همه چم و خم کار رو یادش میدم تا واسه خودش کسی بشه.
نه اینکه بگویم فرش فروشی شغل بدی است، اما من هم به عنوان پدر، آرزوهایی برایش داشتم. دوست داشتم دکتر شود. حتی یکبار که خیلی کوچک بود، در یک فرصت مناسب «دکتر» صدایش کردم! خدا میداند که چه لذتی داشت. هنوز شیرینیاش زیر زبانم هست. توی آن هشت سال، این تنها خاطره شیرینم بود. البته یکبار دیگر هم دکتر صدایش کردم. ولی چون پدرزنم هم شنید، تبدیل شد به تلخترین خاطره آن هشتسال.
آن اوایل خواستم از متدهای مختلف روانشناسی استفاده کنم؛ اما جواب نداد. یعنی نشد. البته به نتایجی هم رسیدم. اما نتیجه همه آن نتایج این بود که نمیشود. در واقع این رفتارش حاصل عقدههایی بود که ریشه در دوران خیلی دور دارد. دورانی که مادر زنم دختر میزایید و پدرزنم پسر میخواست. با هر دختر، این عقده در او عمیقتر میشد و میخ آخر هم دختر هشتم بود.
دو سال بعد از به دنیا آمدن دختر هشتم بود که من پسر دار شدم. دخترهای بعدی یا به سن ازدواج نرسیده بودند، یا دختر زاییده بودند! انگار رشیدخان یک استثنا بود که کاش این هم پسر نبود و من مجبور نمیشدم بهخاطر این حقارت، خانه را ترک کنم.