تربیت

02-rezalatifi-02.jpgرضا لطیفی

تلفن رو که قطع کرد تمام خستگی روز توی تنش موند. پاهاش سست شده بود و تمام منطق و استدلال‌های مردانه و پدرانه‌اش زیر سوال رفته بود. نا امید شده بود. یه بغض توی گلوش گیر کرده بود و از ترس شکسته نشدن غرور مردانه‌اش باخودش کلنجار می‌رفت که اشکی روی صورتش سرازیر نشه!
تلفن همراهش رو توی جیبش گذاشت و شروع کرد به قدم زدن. حرف‌های همسرش با صدای گرفته و غمگین توی گوشش تکرار می‌شد.
هشت سال پیش قول داده بودن طوری زندگی کنن که هیچ‌وقت اینطور اتفاقات توی زندگیشون نیافته. اینقدر تو فکر و خیال بود که نفهمید چطوری به خونه رسید.
زنگ زد! در باز شد و وارد خونه شد. نگاهی غمگین به صورت همسر ِ غمگینش انداخت و کتش رو به جا لباسی آویزون کرد.
رو کاناپه نشست و به صورت معصوم فرزندش نگاهی انداخت که انگار آب سردی رو بدنش ریخته شد.
لبخند پدرانه‌ای روی صورتش نشست و به سمت فرزند رفت و ازش سوال کرد: پسرم، امروز اشتباهی مداد و پاک کن دوستت توی کیف تو جا نمونده؟!