
محمد مهدی یعقوبی
مرا ز یار سفر کرده ام خبر نیامد باز
اگر چه تا دم صبحم گذشت به راز و نیاز
صبا به وقت سحرگه نسیم وصل آید
خبر دهی دل ما را ز چهره غماز؟
اگر به محضر یارم دلم رسد روزی
به روز و شب به دلم میزنم صلای نماز
چون شاهدان بهشتی محبتش خواهند، دهم !
غبار حریمش به صد هزاران ناز
شکوفهها به بهاران ز عشق او رویند
که عندلیب گلستان ز او دهد آواز
سفر مکن تو حبیبا! که مهرگان آید
اگرچه جشن بهشت است دلم به سوز و گداز
گدازههای دلم اشک ماتمم گردد
چو من فقیر نگاهم ، چو نی شوم دمساز
اگر ثناست، ثنا با لب مه دی بود
«ستاره میشمرم تا که شب چه زاید باز»
سفر بس است بیا تا نمردهام اینجا
اگر چه آخر شعرم غزل شود آغاز