سعیده حاجی رضایی
گاهی وسط دوگانههای نمازم میخوابم زیر چتر خداوندگار، خفه میشوم آن زیر، حفره میسازم، اما بیرون نمیآیم و شریک میکنم خدا را در دل تنگیهای شبانه روزیام که بگیرد نفسم را نه که بمیراندم.
گاهی هم مینشینم روبروی تقدیرهای سرخ، بغض میکنم، فرو میبرمش تهِ شکم خالیام از غر زدن بیافتد، شاید زخمش التیام یابد، در این هالهی خاکستریای که باد نمیبردش.
گاهی هم خودم را بغل می کنم، یک گوشهی زمین تاریخ را زیرو و میکنم دنبال یک اندیشه، شاید هم یک حس، که تنهاییم ساکت شود، زیر طاق دستان شعبده بازی که از زیر دستمالش خرگوش بیرون میآورد و یا موش! و من بخندم، ریسه بروم، بغض کنم، فرو برمش، سینه سپر کنم برای خودم زیر پتوی خار بافتم که خیره میشود به من که روزی سپید میشوم، زیر من آرام میگیری. آرام میگیرم؟
هه... گاهی هم الکی میخندم، شادم، زیادی خودم را تحویل میگیرم، مینشینم از خودم قاب میسازم می زنم به دیوار! زیر چشمی خودم را نگاه میکنم، برانداز میکنم و قند توی دلم آب میشود، وقتی نی نی چشمانم عسلی میشوند و خال زیر چشمم برندم! که هیچ وقت گم نشوم وقتی پای پیاده گز میکنم دنیا را...
البته گاهی (بیشتر از گاهی) نوک زبانم سِر میشود، نشسته دور خودم تاب میخورم، ایستاده چرخ و فلک میزنم، البته این روزها گاهی هم میدوم توی زیر زمین کنار کلاف انگورها پناه میگیرم، گوشهایم را هم میگیرم، آخر من از جنگ میترسم!
بین خودمان باشد، برای این آخری میخواهند گوشهایم را ببرند! و چشمانم را اسیر...!
خب گاهی هم قدم میزنم این روزها، تو هم میایی؟ راه زیادی نیست، یک سر میروم زیر درخت آلو برمیگردم زود زود...