رضا لطیفی
میگه همینجا باش الان برمیگردم. رفتنش را تا پشت در دنبال میکنم. انتظار را دوست ندارم. شروع میکنم به ورق زدن مجلهای که روی میز افتاده. تستی را میخوانم که میخواهد میزان محبوبیت خواننده را بین فامیل و دوستان با چند سوال و جواب پیدا کند. توی ذهنم به چند سوالش جواب میدهم ولی حوصلهی ادامهاش را ندارم. میزنم بیرون و شروع میکنم به قدم زدن. انگار پنجره آشپزخانه همهی خانههای این خیابان به پیادهرو باز میشود که از کنار هر کدام رد میشوی، بوی غذایی میآید. محبوبیت هنوز توی ذهنم هست و با عطر چرب غذا قاطی میشود. من و محبوبیت و غذاهای محبوب آشپزخانههای این خیابان همدیگر را مزه مزه میکنیم. با خودم فکر میکنم چقدر میتوانم گرسنگی را تحمل کنم و مراقب رفتارم باشم تا به محبوبیتی که بین فامیل و دوستانم دارم لطمه نزنم... !؟
موبایلم زنگ میزند. صدایش را میشنوم که میپرسد کجایی؟