حمید خوشسیر
پنج یار در کنار هم نشسته بودند. پنج ضلع ستاره کامل بود. قدرتی مخوف از آنها به یاد میآمد.
سختترین روز عمرشان با آفتابی درحال غروب که به انتهای زمان میاندیشید سپری میشد. با آفتاب سردی که توان آب کردن انبوه برف اطرافشان را نداشت و تنها بر سرمای کشنده پوزخند میزد. تنها چند لحظه بعد از غروب، سوز سرما بیداد میکرد. هیاهوی باد در میان درختان مرده و آسمانی که تیرهتر از همیشه بود.
با وجود هفت روز گرسنگی و گذر چند ماه قحطی که پنج یار را لاغر و ضعیف کرده بود، قدرت آنها در چشمهایی که در تاریکی اطراف میدرخشید دیده میشد. چشمانی که با نگاهشان همه چیزو همه کس را میدریدند.
زوزهی باد با تلاش زیاد سعی در شکستن سکوت داشت. اما قدرت سکوت به حدی بود که همه چیز را به سکوت وا میداشت.
پنج یار بیحرکت بودند، پلک نمیزدند، حتی فکر هم نمیکردند. زوزهی باد شنیده نمیشد.
منطقشان آنها را به کنار هم ماندن مجبور میکرد. منطقی که بارها اشتباه کرده بود. بارها از قدرت سیلی خورده بود. منطقی که بارها در مقابل نیاز سرفرود آورده بود. اما مانند مگس سمجی که به نشستن روی زخم اصرار دارد، مانند آسمان سربی و نمناک که با ابرهایش سعی در باریدن دارد و هفتهها گرفته است. منطقی که بر بیان حرفهایش اصرار میکرد.
منطقی که مانند آفتابی بود که در این جنگل دیده نمیشد و فقط با باریکههای نور از میان انبوه شاخههایی که بیدلیل در هم فرو رفتهاند وجود خود را نشان میداد.
منطقی به بیاهمیتی جان یک پشه که اکنون باز شعله میکشید. روشناییش تا دوردستها را روشن میکرد. از رویاهای کودکی تا آرزوهای ابلهانهی میانسالی و افسوسهای پیری.
سرما به اوج خود رسیده بود. صدای ترکیدن سنگها و مارها و موجودات دیگر از زیر زمین به گوش میرسد. کسانی که در مقابل سکوت میایستادند و همچون مبارزین استقلال تک به تک تیرباران میشدند. نیاز به خوابیدن شدیدتر میشد. نیازی که رشد میکرد و از گرسنگی ۶ ماهه پیشی میگرفت.
با وجود سرمای شدید چشمها داغ بود. ۱۰ نور قرمز در تاریکی اطراف میدرخشید. شبی که به نظر بیپایان میآمد. نیاز بیداد میکرد.
خواب در این سرما برابر مرگ بود، همه حاضر بودند در خواب و از سرما بمیرند. اما اینبار خواب به معنای مرگی دردناک بود.
پلکها سنگینتر شده بود و هربار که بسته میشد سختتر باز میشد. زمان بیتوجه به شرایط بود و با آسودگی به کندی میگذشت. همانطور که گاهی به ضرر ما و به تندی میگذرد. نیاز به خواب به شدت زیاد شده بود و امید دیدن دوبارهی دلقک سرخ در شرق از بین رفته بود. سرها به آرامی بالا و پایین میرفت. بخار نفسهای گرفته با فاصلهی بیشتری فوران میکرد.
چند ساعت به طلوع مانده بود اما روز نو دستاوردی با خود نداشت و تنها یک روز به روزهای گرسنگی و بدبختی اضافه میکرد. روزهای نکبت باری که همیشه بوده و خواهد بود. بیآغاز و بیپایان. فنا ناپذیر.
سری با نرمی بر انبوه برف آرام گرفت. پلکها روی هم رفت. خواب شیرین شروع شد اما چند لحظه بیشتر دوام نیاورد.
صدای زوزه و شکستن استخوانها و تکه تکه شدن لاشهی یک گرگ توسط چهار گرگ دیگر جنگل را بیدار کرد. سکوت همچون دانههای برف از سطح جنگل به هوا میرفت و وحشت به جای باد میوزید.
آفتاب بر نیامده بود اما همه جا روشن بود.