نسبت‌های پیچیده

02-rezalatifi-02.jpgرضا لطیفی
 
از یک نخ شروع شد. یک نخ ساده. نه از این نخ‌ها که توی سوزن فرو می‌رود، از آن نخ‌ها که در قلب آدم فرو می‌رود. حوصله توضیح دادن بیش از حد ندارم. نسبت این نخ با آن نخ را خودتان تشخیص دهید. حساب و کتاب من از همان اول هم ضعیف بود. برای همین همیشه از جمع و منها دوری کردم. آنقدر دوری کردم که حالا فکرش را هم نمی‌توانم بکنم. همین نخ شد خط زندگی من... .
همین‌طور که داشتم به این خط نگاه می‌کردم یک نفر سلام کرد. تا آمدم جواب سلامش را بدهم که او بشنود، کلی از دوستی ما گذشته بود.
آشنایی ما اول نخ بود و بعد خط شد و آشنایی ما روی همین خط ساده و سطح هموار اتفاق افتاد.
می‌شد حرف زد، اما از آنجا که من به نوشتن علاقه‌ی زیادی داشتم خط شد «و همه چیز از اینجا شروع شد» این را دوستم می‌گفت. همین که همه چیز از اینجا شروع شد. گفتم مهم نیست از کجا شروع شد. الان می‌خواهم داستان آشنایی‌ام را با یک نفر در سر همان خط که قبلش یک نخ بود تعریف کنم. ترجیح می‌دهم به حواشی نپردازم.
پس در ابتدا هیچ نبود و فقط خط بود. خطی که می‌نوشت و دل را می‌برد نا کجا آباد. حوالی همانجا که عرب نی می‌اندازد.
همیشه اول خط سوار می‌شد. من ماشین را خاموش می‌کردم، سوار اتوبوس می‌شدم و با او تا آخر خط می‌رفتم. چرند و پرند می‌گویم. بگذار به جای در هم پیچیدن این نخ، میان راه پیاده شوم و به خط فکر نکنم.
کنجکاوی زیاد باعث شد من هم به این خط بیافتم. آخر خط که می‌رسیدم شب بود. شب تاریک بود صورتش را نمی‌دیدم و تمام می‌شد.
یادتان باشد. اول نسبت‌ها خیلی ساده‌اند. اما فقط اینطور به نظر می‌رسند. بعد در هم تنیده می‌شنود و هیچ چیز از تویشان بیرون نمی‌آید.
مثل همین داستان من که میخواستم آشنایی ام را با یک نفر تعریف کنم.